• وبلاگ : شاعرانه 2
  • يادداشت : نامه 62
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    هزاران جرعه نور و روشنايي گواراي وجود ... سايه اتان مستدام
    + سعيدي راد 
    حضرت عنايت مهر عزيز منظورتون رو از گلبرگها + تافا متوجه نشدم.
    + عنايت مهر 
    آاي سعيدي راد عزيز سلام:نوشتن.افريدن است. نويسنده هر لحظه ميتواندمتولد شود. به تعدادآثار خوب هر نويسنده ميتوان براي او جشن تولد گرفت.(گلبرگ ها + تافا) تولدت مبارك
    توي شلمچه، مثل بچه گيامون ليله بازي ميکرديمهر کس روي مين مي رفت، مي سوخت!!!
    پسر بچه‌اي وارد يک بستني‌فروشي شد و پشت ميزي نشست. پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد. پسر بچه پرسيد: يک بستني ميوه‌اي چند است؟" پيشخدمت پاسخ داد : " 50 سنت". پسربچه دستش را در جيبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسيد:" يک بستني ساده چند است؟" در همين حال تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند. پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: "35 سنت". پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: "لطفا يک بستني ساده". پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نيز پس از خوردن بستني، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتي پيشخدمت بازگشت، از آنچه ديد حيرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالي بستني ، دو سکه پنج‌ سنتي و پنچ سکه يک ‌سنتي گذاشته شده بود براي انعام پيشخدمت
    اين شعر کانديداي شعر برگزيده سال 2005 شده. توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده و استدلال شگفت انگيزي داره : وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم، وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم، وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم... و تو، آدم سفيد، وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي، وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي، وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي، و وقتي مي ميري، خاکستري اي... و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟
    كشاورزي قاطر پيري داشت. يك روز از بد حادثه قاطر درون چاه عميق و خشكي افتاد و با صداي بلند شروع به فرياد زدن كرد.
    كشاورز با شنيدن صداي فرياد بر سر چاه آمد و ديد كه چه بلايي بر سر قاطر آمده است. چاه عميق بود و قاطر سنگين. او ميدانست بيرون آوردن قاطر از گودال اگر ناممكن نباشد بسيار سخت خواهد بود چون قاطر پير بود و چاه خشك، كشاورز تصميم گرفت كه حيوان را در همان چاه مدفون كند به اين ترتيب دو مشكل را حل مي‌كرد: قاطر پير را از درد و فلاكت نجات مي‌داد و چاه خشك را هم پر مي‌كرد. بنابراين همسايه‌ها را به كمك طلبيد. بيل‌هاي پر از خاك يكي پس از ديگري بر سر قاطر ريخته مي‌شد. قاطر كه از اين مساله بسيار وحشت‌زده و عصباني بود ناگهان فكري به ذهنش رسيد. هر بار كه آنها يك بيل خاك بر سرش مي‌ريختند، خود را تكاني مي داد و برمي‌خواست. اگر چه كاملا خسته و كثيف شده بود، اما زنده بود و با بالا آمدن خاك در چاه، او هم بالا ‌آمد و از ميان جمعيت به راه افتاد.
    در تبديل تهديد به فرصت گاه از ضعيف‌ترين موجودات نيز مي‌توان الهام گرفت.