سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

             در محوطه‌ دانشکده‌ علوم‌ روی‌ نیمکتی‌ نشسته‌ام‌ منتظرم‌ تا دوستم‌ نتیجة‌ امتحانش‌ را بپرسد و با هم‌ به‌ خانه‌ برویم‌. کنار بوفه‌، چند دانشجوی‌ دختر گرم‌ صحبتند و چای‌ می‌نوشند. این‌ طرف‌ هم‌ درست‌ رو به‌ رویم‌، دو جوان‌ پر چانه‌گی‌ می‌کنند. یکی‌ از آن‌ها که‌ انگار بلندگو قورت‌ داده‌ است‌ می‌گوید:

              - پسر! این شوی "سگ جاسوس" عجب شوی با حالیه! (عجب‌ را خیلی‌ غلیظ‌ می‌گوید آن‌ قدر که‌ نشان‌ می‌دهد از دیدن‌ آن خیلی لذت‌ برده‌ است‌).

             - چطور؟

              -  دیشب‌ خونه‌ فرشاد اینا، دو بار تا آخر نیگاش‌ کردیم‌.

 - تو رو به‌ ابوالفضل‌، دیگه‌ اسم‌ این‌ شو رو جلوم‌ نیار، بسکه‌ دیدمش‌ دیگه‌ حالم‌ ازش‌ به‌ هم‌ می‌خوره‌.

              - مگه‌ تو چند بار دیدیش‌؟

              - چی‌ می‌دونم‌ پنج‌، شش‌ بار!...

             حوصله‌ شنیدن‌ این‌ حرفها را ندارم‌ بلند می‌شوم‌ چند قدم‌ آن‌ طرفتر می‌روم‌.

 دو نفر زیر سایة‌ درختی‌ نشسته‌اند و ...

              - ...تو فکر می‌کنی‌ بالاخره‌ امریکا حمله میکنه‌؟

             - چی‌ بگم‌! فعلاً که‌...

             - کاش زودتر بیاد و قال قضیه رو بکنه!...

            - چی چی میگی برا خودت!... بیاد که یه زندون" ابوغریب" هم برای  ما درست کنه؟

           - نه بابا...

             بلند می‌شوم‌ و از آن‌ جا هم‌ می‌روم‌. هنوز خبری‌ از دوستم‌ نیست‌.چشمم‌ به‌ عکسی‌ می‌افتد. جلوتر می‌روم‌ تا ببینم‌ عکس‌ چه‌ کسی‌ است‌.زیر آن‌ نوشته‌ شده‌ است‌: دانشجوی‌ شهید «محمدباقر فیاضی‌».

             ...و دلم‌ می‌رود به‌ آن‌ روزهای‌ سبز. پای‌ محمدباقر مصنوعی‌ بود اما این‌ مانع‌ نمی‌شد تا در خط‌ مقدم‌ حاضر نشود. یک‌ روز به‌ او گفتم‌: چرا این‌ قدر زحمت‌ می‌کشی‌؟ گفت‌: «ما آن‌ قدر به‌ اسلام‌ مدیون‌ هستیم‌ که‌ دینمان‌، با نثار جان‌ هم‌ ادا نمی‌شود.» بعدها شنیدم‌ از «ام‌ الطویل‌» به‌ آسمان‌ نقب‌ زده‌ است‌.

             صدای‌ اذان‌ بلند می‌شود. هنوز هم‌ خبری‌ از دوستم‌ نیست‌. به‌ طرف‌ نماز خانه‌ دانشکده‌ می‌روم‌. در تابلوی‌ نمازخانه‌ بریده‌های‌ روزنامه‌ها را چسبانده‌اند. یکی‌ از آن‌ها «دو رکعت‌ عشق‌» روزنامه‌ اطلاعات‌ است‌:

 «خانواده‌ شهید «علی‌ ترکمان‌» می‌گویند: پس‌ از شهادت‌ علی‌، دفترها و آلبوم‌هایش‌ را ورق‌ می‌زدیم‌. دیدیم‌،تمام‌ موجودیش‌ را با نام‌ عبدا... و حزب‌ا... به‌ حساب‌ جبهه‌ واریز کرده‌ است‌ .


نوشته شده در  چهارشنبه 84/1/17ساعت  5:50 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
غزل - نامه
برای امام خمینی (ره)
دیدار شعرا با مقام معظم رهبری در سال 88
ادامه مجالهای کوتاه
[عناوین آرشیوشده]