سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

اعیاد شعبانیه بر همه شما مبارک باد!


نوشته شده در  شنبه 84/6/19ساعت  9:14 صبح  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

هر گاه خداوند بدی مورچه را بخواهد، به او دو بال می دهد که پرواز کند تا پرنده ها او را بخورند.
اینم متن عربی این حدیث شریف


نوشته شده در  پنج شنبه 84/6/10ساعت  3:51 صبح  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

تقدیم به روح آسمانی پدرم که همه وجودم مدیون اوست.

دستی از پینه و پایی همه طاول داری

کاش این پینه و این زخم به من بسپاری

کاش یکبار دگر مثل نسیم سحری

دستی از عاطفه بر روی سرم بگذاری

تشنه ام تشنه یک جرعه نصیحت امروز

خسته ام خسته از این روز و شب تکراری

خنده کن باز که این باغ پر از گل گردد

باغبانی که همانند گلی بی خاری

پدر ای آینه بود و نبودم آیا

باز ضرب المثلی تازه برایم داری؟


نوشته شده در  چهارشنبه 84/5/26ساعت  5:50 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

  

                                                    * به‌ شهید سید محمد علی‌ حکیم‌ که‌ در هویزه‌ نور شد

 هر سپیده‌ می‌وزد بر خاطرم‌ مثل‌ نسیم‌

 یاد شب‌های‌ هویزه‌، یاد یاران‌ قدیم‌

 یاد آن‌ مردی‌ که‌ هرشب‌ با خضوعی‌ کم‌ نظیر

 حرف‌ می‌زد با خدا مانند موسای‌ کلیم‌

 مثل‌ چشمه‌ پاک‌ بود آن‌ مرد، آن‌ مرد بزرگ‌

 مثل‌ بسم‌ ا... دور از شرّ شیطان‌ رجیم‌

 مثل‌ تندر می‌رسید از چار سوی‌ آسمان‌

 سیدی‌ از نسل‌ طوفان‌، مردی‌ از نسل‌ حکیم‌

 خاطرات‌ ما ورق‌ می‌خورد وقتی‌ با شتاب‌

 تیر می‌بارید آن‌ شب‌، تیر، تیر مستقیم‌

 سال‌ها بگذشته‌ اما باز از سمت‌ افق‌

 گرد بادی‌ می‌وزد از «حاء» و «کاف‌» و «یاء» و «میم‌»


نوشته شده در  شنبه 84/5/22ساعت  9:27 صبح  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

 ...با خود فکر می‌کنم‌ این‌ روزها چگونه‌ می‌شود خطر کرد؟ اصلاً ما را چه‌ به‌ خطر؟ خطر مال‌ آن‌ روزهایی‌ بود که‌ لباسها یکدست‌ خاکی‌ بود و دلها آفتابی‌؛ و دشمنی‌ به‌ وسعت‌ همة‌ جهان‌ جلویمان‌ قد کشیده‌ بود. این‌ روزها خیلی‌ خطر کنیم‌، یکی‌ از صفحات‌ جنگ‌ روزنامه‌ها را بخوانیم‌ و بس‌!

           اما وقتی‌ یاد فرماندة‌ شهید «حاج‌اسماعیل‌ فرجوانی‌» می‌افتم‌ که‌ با یک‌ دست‌، زمین‌ را به‌ آسمان‌ می‌دوخت‌، همه‌ چیز فرق‌ می‌کند. حاج‌اسماعیل‌ همان‌ کسی‌ است‌ که‌ در کربلای‌4 روی‌ سیم‌های‌ خاردار خوابید تا عملیات‌ عقب‌ نیفتد.

           می‌خواهم‌ بگویم‌ آقای‌ دانشجو! «بهمن‌ درولی‌» هم‌ دانشجو بود؛ اما همیشه‌ دغدغه‌ داشت‌ که‌ بماند و یک‌ متخصص‌ باشد و به‌ کشورش‌ خدمت‌ کند، یا برود و یک‌ شهید باشد تا آینده‌ را شهید نکنند. دست‌ آخر هم خطر را ترجیح‌ داد و رفت‌ و در کمال‌ گمنامی‌ در وصیت‌ نامه‌اش‌ نوشت‌: «قبرم‌ را ساده‌ و هم‌ سطح‌ زمین‌ درست‌ کنید و فقط‌ با کمی‌ سیمان‌ روی‌ آن‌ را بپوشانید و با انگشت‌ روی‌ آن‌ بنویسید: "پر کاهی‌ تقدیم‌ به‌ آستان‌ قدس‌ الهی‌".

           ... و یادم‌ می‌آید قبل‌ از عملیات‌ والفجر8 وقتی‌ برگه‌ سفر حج‌ را به‌ فرماندة‌ شهید «محمود دوستانی‌» دادم‌ تا پر کند و راهی‌ حرم‌ الهی‌ شود، سر را بلند کرد و گفت‌: «می‌خواهم‌ بروم‌ پیش‌ خود خدا» ... و در همان‌ عملیات‌ خود را به‌ امواج‌ خطر سپرد و به‌ خدا رسید.

           هنوز طنین‌ واژة‌ خطر در گوشم‌ می‌پیچد که‌ «غلامعلی‌ پوستکنان‌» و «محمدی‌ قاری‌قرآن‌» را می‌بینم‌ که‌ لباسهای‌ غواصی‌ را در آورده‌اند و هر کدام‌ یک‌ آر.پی‌.جی‌ به‌ دوش‌ می‌گیرند و با کوله‌ پشتی‌ پر از موشک‌، به‌ قلب‌ دشمن‌ می‌زنند

           ... و من‌ هنوز در حسرتی‌ شگفت‌، انگشت‌ حیرت‌ به‌ دندان‌ گرفته‌ام‌ و زیر لب‌ زمزمه‌ می‌کنم‌:

 دیگرآن‌شب‌هانمی‌آیند،لحظه‌های‌ازخداسرشار

 مردهای‌ کربلای‌پنج‌، دردهای‌ کربلای‌ چار

                                                      شاعرانه


نوشته شده در  یکشنبه 84/5/16ساعت  1:5 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

 

 ماشین‌ هم‌ چنان‌ می‌رود و ساختمان‌ها با عجله‌ از کنارمان‌ رد می‌شوند. و توجهم‌ به‌ صدای‌ گوینده‌ رادیو جلب‌ می‌شوند:

           کیستی‌؟ ای‌ هر چه‌ هستی‌ چون‌ طفیل‌ هست‌ تو

           ای‌ کلید آسمان‌ها و زمین‌ در دست‌ تو

           مادر گل‌های‌ عالم‌، مادر صبح‌ و سرود..

           - آقا ببخشید ممکنه‌ یه‌ کم‌ صدای‌ این‌ رادیو رو بیشتر کنین‌؟ (این‌ را آرام‌ به‌ راننده‌ می‌گویم‌.)

           آی‌ به‌ روی‌ چشم‌...بفرمائید...کافیه‌؟!

           آفرینش‌ جلوه‌ای‌ از اشک‌ و لبخند شماست‌

           سورة‌ «والشمس‌»...

           گویندة‌ رادیو با صدای‌ زیبایی‌ شعر می‌خواند اما این‌ نفر بغل‌ دستی‌ام‌ آن‌ قدر بلند حرف‌ می‌زند که‌ اجازه‌ نمی‌دهد از شعر لذت‌ ببرم‌.

           خطبه‌ای‌ دیگر بخوان‌ تا پر بگیرد ذوالفقار...

           آقا تو رو خدا شما قضاوت‌ کنید،این‌ همه‌ دم‌ از «ساماندهی‌ اقتصادی‌» می‌زنند اما انگار نه‌ انگار که‌ اتفاقی‌ بیفته‌.

           دیشب‌ ما مهمون‌ داشتیم‌، سه‌ تا مرغ‌ خریدم‌ کیلویی‌ هزار و هفتصد تومن‌.

           - آقا خوب‌ گرفتی‌ طرف‌ ما کیلویی‌ هزارو نهصد تومنه‌.

           نه‌! انگار اجازه‌ نمی‌دهند این‌ شعر را گوش‌ کنم‌. به‌ ناچار می‌گویم‌: ببخشید ممکنه‌ یواش‌تر صحبت‌ کنید! رادیو داره‌ شعر می‌خونه‌. کمی‌ سکوت‌ برقرار می‌شود.

           بچه‌های‌ انتقام‌ سیلی‌ زهرا(س‌) سلام‌!

           با شمایم‌ باده‌ نوشانی‌ که‌ ربانی‌ شدید

           در سماعی‌ سوختید و در خدا فانی‌ شدید

           بچه‌های‌ یاعلی‌ در کربلای‌ هشت‌ و چار

 تا خدا پل‌ می‌زدید از روی‌ سیم‌ خادار

           یکی‌ از مسافران‌ در حالی‌ که‌ سعی‌ می‌کند صدایش‌ را پایین‌ بیاورد در حالی‌ که‌ از حرفم‌ ناراحت‌ شده‌ است‌ می‌گوید:...شعر! شعر هم‌ شده‌ نون‌ و آب‌!

           - آقا کوتاه‌ بیا، اینا دلشون‌ به‌ این‌ چیزا خوشه‌

 می‌خواهم‌ چیزی‌ بگویم‌ اما حرفم‌ را می‌خورم‌. گوینده‌ بیت‌ آخر را می‌خواند:

           عطر گل‌ پیچیده‌ امشب‌ باز در جان‌ همه‌

           مثل‌ ذکر یا محمد(ص‌) یاعلی‌(ع‌) یافاطمه‌(س‌)

           ترافیک‌ است‌ و دود و هنوز مسیر زیادی‌ تا مقصد باقی‌ مانده‌ است‌. صدایی‌ در گوشم‌ می‌پیچد که‌: آیا باز هم‌ تاریخ‌ فاطمه‌ای‌ به‌ چشم‌ خود می‌بیند؟ و جوابی‌ که‌ می‌گوید: ما در جنگ‌ هر چه‌ داشتیم‌ از این‌ بانوی‌ بزرگ‌ بود. چه‌ مادرانی‌ داشتیم‌ که‌ در زمان‌ جنگ‌، به‌ این‌ بزرگوار اقتدا کردند و حماسه‌ها آفریدند.

           ... عطر خوشی‌ در فضای‌ ماشین‌ می‌پیچد. این‌ عطر بهشتی‌ از مسافری‌ است‌ که‌ هم‌ اینک‌ سوار ماشین‌ شد. برمی‌گردم‌ و نگاهش‌ می‌کنم‌. «حمیدرضا کاظم‌خانی‌» است‌. چند بار پلکهایم‌ را به‌ هم‌ می‌زنم‌، نکند خواب‌ می‌بینم‌. نگاهم‌ می‌کند و لبخندی‌ می‌زند. می‌گوید:عبدالرحیم‌! تو چه‌ فکری‌ هستی‌؟ می‌گویم‌:... ولی‌ تو... تو کی‌ جبهه‌ رفتی‌؟ مگر قرار نبود... و باز زبانم‌ بند می‌آید. حمیدرضا می‌گوید: خودت‌ را ناراحت‌ نکن‌! آن‌ روز من‌ در اتاقم‌ نشسته‌ بودم‌ و نقشه‌ می‌کشیدم‌ که‌ چطور قضیه‌ جبهه‌ رفتنم‌ را با او در میان‌ بگذارم‌ تا اذیت‌ نشود، که‌ مادرم‌ وارد اتاق‌ شد و دستی‌ به‌ سرم‌ کشید و گفت‌:دوست‌ نداری‌ تو هم‌ مثل‌ همة‌ رزمندگان‌ سهمی‌ در جنگ‌ داشته‌ باشی‌؟ من‌ هم‌ از شدت‌ شوق‌ در پوستم‌ نمی‌گنجیدم‌ دستش‌ را بوسیدم‌ و همان‌ روز راهی‌ شدم‌...

           ... دستی‌ به‌ شانه‌ام‌ می‌خورد. راننده‌ است‌ که‌ می‌گوید: شما بودید گفتید میدان‌ شهدا پیاده‌ می‌شوم‌؟

 


نوشته شده در  شنبه 84/4/18ساعت  4:52 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

 حسابی‌ خسته‌ شده‌ام‌. بس‌ که‌ سراپا بوده‌ام‌ تمام‌ استخوانهایم‌ درد می‌کند.این‌ کارهای‌ اداره‌ هم‌ که‌ تمامی‌ که‌ ندارد. خود را روی‌ صندلی‌ رها می‌کنم‌. چشمهایم‌ سنگین‌ می‌شوند که‌ یکی‌ می‌گوید: «حالا وقت‌ بیداری‌ است‌. ما هیچ‌ وقت‌ نباید به‌ استراحت‌ و راحتی‌ فکر کنیم‌.»

           سر را بلند می‌کنم‌. جوانی‌ محجوب‌ با قامتی‌ استوار و نوری‌ در چهره‌ کنار در اتاق‌ ایستاده‌ است‌. خوب‌ می‌شناسمش‌. «حاج‌ ابراهیم‌ همت‌» است‌. به‌ جای‌ اینکه‌ بگویم‌: حاجی‌! تو کجا و ... می‌گویم‌: چرا نباید به‌ استراحت‌ فکر کنیم‌؟ لبخندی‌ بر لبانش‌ می‌نشیند و می‌گوید: «ما اگر به‌ این‌ چیزها فکر کنیم‌ نمی‌توانیم‌ مزة‌ بیداری‌ را بچشیم‌ ...» و در حالی‌ که‌ می‌خواهد از اتاق‌ خارج‌ شود، ادامه‌ می‌دهد: « من‌ که‌ خواب‌ و استراحت‌ دنیا را با تمام‌ زرق‌ و برقش‌ به‌ دنیادارها می‌بخشم‌. این‌ دنیا تنگ‌ است‌ و جای‌ من‌ نیست‌!» می‌خواهم‌ چیزی‌ بگویم‌ که‌ ... هیچ‌ کس‌ در مقابلم‌ نیست‌.

 به‌ بیداری‌ فکر می‌کنم‌ و روزهای‌ سبز یکرنگی‌. روزهایی‌ که‌ خستگی‌ معنایی‌ نداشت‌. روزهایی‌ که‌ تا می‌گفتند: کی‌ خسته‌ست‌؟ خیلی‌ محکم‌ می‌گفتیم‌: دشمن‌!

           کنار پنجرة‌ اتاق‌ می‌روم‌. کرکره‌ها را بالا می‌کشم‌. شلوغی‌ خیابان‌ به‌ رویم‌ آغوش‌ باز می‌کند. در آن‌ هیاهو «صادق‌ اکبری‌» را می‌بینم‌ که‌ دو آر.پی‌.جی‌ به‌ دوش‌ کشیده‌ و به‌ طرف‌ خاکریز می‌رود. انگار نه‌ انگار که‌ ترکشی‌ در بدن‌ دارد و دو شب‌ است‌ که‌ خواب‌ به‌ چشمانش‌ نیامده‌. از بس‌ که‌ آر.پی‌.جی‌ زده‌ است‌، دو جوی‌ خون‌ از گوشهایش‌ سرازیر شده‌ است‌. صدایش‌ می‌کنم‌؛ نمی‌شنود. بالای‌ خاکریز که‌ می‌رسد، یکی‌، یکی‌ موشک‌هایش‌ را به‌ سمت‌ تانک‌های‌ دشمن‌ شلیک‌ می‌کند و پایین‌ می‌پرد و با شتاب‌ به‌ طرف‌ نقطة‌ دیگری‌ از خاکریز می‌رود تا جایش‌ لو نرود. و باز شلیک‌های‌ پی‌ در پی‌...

           ... و من‌ هنوز به‌ بیداری‌ فکر می‌کنم‌ و لحظه‌های‌ از دست‌ رفتة‌ روزهای‌ عاشقی‌، که‌ شاعری‌ در گوشم‌ فریاد می‌کشد:

           مرد این‌ باره‌ نه‌ای‌ ورنه‌ سواران‌ رفتند

           ماندة‌ وسوسه‌ای‌، سلسله‌ در پاست‌ تو را

 

           موج‌بودآنکه‌از این‌صخره‌به‌ دریا پیوست‌

           توکویری‌عطش‌ سینة‌ صحراست‌ تو را...


نوشته شده در  دوشنبه 84/4/13ساعت  7:22 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

  

ای‌ همیشه‌ سبز، ای‌ بالا بلند !

مثل‌ زخمی‌ تازه‌ بر غمها بخند! 

باز کن‌ چشمی‌ به‌ روی‌ دردها

دیده‌ را بر هرچه‌ غیر از غم‌ ببند 

عقل‌ می‌گوید: به‌ فکر چاره‌ باش‌!

عشق‌ می‌گوید: رها شو از کمند ! 

عشق‌ چیزی‌ مثل‌ لبخند گل‌ است‌

عقل‌ چیزی‌ نیست‌ غیر از نیشخند 

ای‌ شبیه‌ سرو، با فتوای‌ عشق‌

دست‌ و پای‌ عقل‌ را محکم‌ ببند!


نوشته شده در  شنبه 84/4/11ساعت  10:32 صبح  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

 

سه شنبه ها

ساعت 5 تا 7

تهران- روبروی سر در دانشگاه تهران- خیابان فخر رازی- چهار راه دوم- خیابان شهید نظری پلاک 127 - طبقه سوم

نشر ماه نوشت

شاعرانه ...


نوشته شده در  دوشنبه 84/4/6ساعت  10:20 صبح  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

خیلی‌ دلم‌ گرفته‌ است‌. شاید خنده‌دار باشد، اما خیلی‌ دوست‌ دارم‌ گریه‌ کنم‌. راستش‌، علتش‌ را خودم‌ هم‌ نمی‌دانم‌. شاید به‌ حال‌ خودم‌ که‌ هنوز ... در همین‌ لحظه‌ صدای‌ تلفن‌ بلند می‌شود. گوشی‌ را برمی‌دارم‌. «سیدحبیب‌» است‌. حال‌ و احوالی‌ از هم‌ می‌پرسیم‌ و بعد سید می‌گوید: امشب‌ کجایی‌، وقت‌ داری‌؟

             می‌گویم‌: برای‌ چه‌ کاری‌؟

 جواب‌ می‌دهد: اگر موافقی‌ امشب‌ برای‌ مراسم‌ دعای‌ کمیل‌ برویم‌. قبول‌ می‌کنم‌ و باهم‌ قرار می‌گذاریم‌.

             خیلی‌ وقت‌ است‌ دعای‌ کمیل‌ نخوانده‌ام‌. پیشتر برای‌ یک‌ هفته‌ هم‌ خواندن‌ این‌ دعای‌ شریف‌ ترک‌ نمی‌شد. این‌ روزها چنان‌ سرگرم‌ کار و زندگی‌ شده‌ام‌ ... که‌ ناگفتنش‌ بهتر است‌.

             کتاب‌ دعای‌ کمیلی‌ را که‌ یادگار شب‌های‌ جبهه‌ است‌ از بین‌ کتابهایم‌ پیدا می‌کنم‌. کتاب‌ را که‌ باز می‌کنم‌ عکس‌ «محمد باقر ناسوتی‌» خودنمایی‌ می‌کند. مثل‌ همیشه‌ زودتر از من‌ سلام‌ می‌کند. بعد هم‌ لبخندی‌ می‌زند و دیگر هیچ‌ ...

             یادش‌ بخیر این‌ طلبة‌ شهید هر سؤالی‌ را به‌ راحتی‌ با خواندن‌ بخشهایی‌ از این‌ دعای‌ شریف‌ پاسخ‌ می‌داد. یک‌ روز شخصی‌ آمد و گفت‌:«ناسوتی‌! اوصاف‌ شما را زیاد شنیده‌ام‌ ...» و شروع‌ کرد به‌ تعریف‌ و تمجید، که‌ ناسوتی‌ به‌ حرف‌ آمد و گفت‌: «کم‌ من‌ ثناء جمیل‌ لست‌ اهلاً له‌ نشرته‌» یعنی‌، چه‌ بسیار سپاسهای‌ نیکویی‌ که‌ من‌ شایسته‌ نیستم‌ و تو ارزانی‌ام‌ داشتی‌.

             ... و طرف‌ مانده‌ بود که‌ چه‌ باید در جواب‌ بگوید.


نوشته شده در  چهارشنبه 84/4/1ساعت  5:25 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
غزل - نامه
برای امام خمینی (ره)
دیدار شعرا با مقام معظم رهبری در سال 88
ادامه مجالهای کوتاه
[عناوین آرشیوشده]