مي شود چشمها را بست و صداي اين دمام ها را كه قلب آدم را مي لرزاند تصور كرد
به احترام شاعرانگي آتشي كه يادش براي من معادل با اين شعر اوست........
در ابتداي شبابم
ايستاده اي و نمي آيي
......
با من نيامدي به كوچه هاي جواني
با من نيامدي به ساحل هاي ميانسالي
كاش مي ماندي و با تو جوان مي ماندم
كاش نمي رفتي و بي تو پير مي شدم.....
ميدونم اين عكسها ربطي به مطلب نداره ولي تجربه عجيبي بود شركت تو اين مراسم...