• وبلاگ : شاعرانه 2
  • يادداشت : نامه ۳۲
  • نظرات : 2 خصوصي ، 19 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سعيدي راد 

    يا لطيف

    آنگاه زني که کودکي در آغوش داشت گفت با ما از فرزندان سخن بگو
    و او گفت
    فرزندان شما فرزندان شما نيستند
    آن ها پسران و دختران خواهشي هستند که زندگي به خويش دارد
    آنها به واسطه شما مي آيند، اما نه از شما، و با آن که با شما هستند، از آن شما نيستند
    شما مي توانيد مهر خود را به آن ها بدهيد، اما نه انديشه هاي خود را، زيرا که آن ها انديشه هاي خود را دارند
    شما مي توانيد تن آنها را در خانه نگاه داريد ، اما نه روح شان را ، زيرا که روح آن ها در خانه فرداست ، که شما را به آن راه نيست ، حتي در خواب
    شما مي توانيد بکوشيد تا مانند آن ها باشيد ، اما مکوشيد تا آنها را مانند خود سازيد
    زيرا که زندگي وا پس نمي رود و در بند ديروز نمي ماند
    شما کماني هستيد که فرزندتان مانند تير زنده اي از چله آن بيرون مي جهد
    کمانگير است که هدف را در مسير نامتناهي مي بيند، و اوست که با قدرت خود شما را خم مي کند تا تير او را تيز پر و دور رس به پرواز در آوريد
    بگذاريد که خم شدن شما در دست کمانگير از روي شادي باشد
    زيرا که او هم به تيري که مي پرد مهر مي ورزد و هم به کماني که در جا مي ماند

    جبران خليل