يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد. سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد. آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود. آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند. هيچ اتفاقي نيفتاد!در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند. چيزي که آن شخص با همه مهربانيش نميدانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم براي خروج از سوراخ آن، راهي بود که خدا براي ترشح مايعاتي از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند.گاهي اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگي نياز داريم. اگر خدا اجازه مي داد که بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم، به اندازه کافي قوي نبوديم و هرگز نميتوانستيم پرواز کنيم...
سلام را بايد آهسته گفت...جواب را بايد آهسته خواست...آهسته قدم بردار...آهسته ...گلها را پرپر نكن...آه...صدايي را به انتظار نشستهايم...ميگويند بعضي شنيدهاند اما از ... نميتوان باور كرد...شايد آنها نيز ...بگذريم...اما راستي اكنون ميشنوم...كودكي از فرط خوشحالي بلند شعر ميخواند و كودكان ديگر نيز او را همراهي ميكنند...آيا خبر ندارند؟نميدانم، اما چه ميتوان كرد...سرخ را اگر رنگ خون و عشق بدانيم و سبز را اگر رنگ پيروزي و رسيدن، امروز، نه! روزهايي ديگر سرخترين و سبزترين روزهاي زمين خواهد بود...سرخترين روز زمين از آن رو كه سرخي آن دريايي كه از حلقوم فرزند سبط نور الاهي ميخروشيد، زمين و بل زمان را تا لحظه ظهور و انتقام، سرخ و خونين كرده است...
و ... اشك شايد براي فرو خوردن خشمي باشد به بلنداي تاريخ و به ... بگذريم.سبزترين روز زمين نيز از آن رو كه دريايي خروشان و پرانرژي آنهم از جنس عشق و عقل، خيابانهاي سكوتزده و اختناقپرور قلب اميد دنيا را كه قرنها در سكوت شيطاني فرو رفته بود، به يكباره فرا گرفت و آهسته آهسته، روحي بزرگ از ريشه پرشكوه آسمان را بر مسند سيادت ملتي بزرگ نهاد...
و حسين عليه السلام آمد و ميآيد...اما گويي هنوز به كربلاي دلهاي ما نرسيده است...
ميداني چرا؟
بگذريم...
يا حسين(ع)ما در ره عشق نقض پيمان نکنيمگر جان طلبند دريغ از جان نکنيمدنيا اگر از يزيد لبريز شودما پشت به سالار شهيدان نکنيم.
يكي بود يكي نبود
درويشي قصه زير را تعريف مي کرد: يکي بود يکي نبود مردي بود که زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتي مُرد همه مي گفتند به بهشت رفته است آدم مهرباني مثـل او حتما ً به بهشت مي رود. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد. فرشته نگهباني که بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به فهرست نام ها انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد. در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايي نمي خواهد هر کس به آنجا برسد مي تواند وارد شود. مَرد وارد شد و آنجا ماند . . . چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت: « اين کار شما تروريسم خالص است! » نگهبان که نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟ شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت: « آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگي ما را به هم زده.از وقتي که رسيده نشسته و به حرف هاي ديگران گوش مي دهد و به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در جهنم با هم گفت و گو مي کنند يکديگر را در آغوش مي کشند و مي بوسند. جهنم جاي اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد!! » وقتي قصه به پايان رسيد درويش گفت: « با چنان عشقي زندگي کن که حتي اگر بنا به تصادف در جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند! »