و مرگ در چمدان تو جاده منتظر است ...
نه استخاره نکن ، تازه اول سفر است
و پيش از آنکه بخواهي به مرگ فکر کني
از اتفاق دلت مثل آنکه با خبر است
بدون مرگ ازينجا نميرويم که مرگ
براي خانه ي دنيا ، درست مثل در است
دري که روبرويت باز ميشود آرام
در آن زمان که هياهوي عمر ، پشت سر است
و مرگ را شبها وقت خواب ميبوئيم
که عطر پاک همان شبدر چهار پر است
و ميرسد که گلي را به دست ما بدهد
هميشه مرگ همان گلفروش رهگذر است
و بهترين گل خود را به تو تعارف کرد
چرا که ديده به دست شما قشنگتر است ...
( شعر با تلخيص – اگر اشتباه نکنم از سعيد ميرزايي ! )