در سوگ آينه
امشب خبر کنيد تمام قبيله را
بر شانه ميبرند امام قبيله را
اي کاش ميگرفت به جاي تو دست مرگ
جان تمام قوم ، تمام قبيله را
برگرد ، اي بهار شکفتن! که سالهاست
سنجيدهايم با تو مقام قبيله را
بعد از تو ، بعد رفتن تو- گرچه نا بهجاست-
باور نميکنيم دوام قبيله را
تا انتهاي جاده نماندي که بسپري
فردا به دست دوست ، زمام قبيله را
زخميم ، خنجر يمني را بياوريد
زنجيرهاي سينهزني را بياوريد
اي خفته در نگاه تو صد کشور آينه
شد مدتي نگاه نکردي در آينه
رفتي و روزگار سيه شد بر آينه
رفتي و کرد خاک جهان بر سر آينه
رفتي و شد ز شعله برانگيزي جنون
در خشکسال چشم تو خاکستر آينه
چون رنگ تا پريدي از اين خاک خورده باغ
خون مي خورد به حسرت بال و پر آينه
دردا ، فتاده کار دل ما به دست چرخ
يعني که دادهاند به آهنگر آينه
در سنگخيز حادثه تنها نشانديش
اي سرنوشت! رحم نکردي بر آينه
امشب در آستان ندامت عجيب نيست،
اي مرگ! اگر ز شرم بميري هرآينه
اي سنگدل! دگر به دلم نيشتر مزن
بسيار زخمها زدهاي ، بيشتر مزن.
محمد کاظم کاظمي