• وبلاگ : شاعرانه 2
  • يادداشت : عكس امام و راه امام
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ع.س 
    قناعت ثروت طبيعي است وتجمل فقر مصنوعي است

    سلام برادر

    خداقوت

    خيلي عكس تكان دهنده اي بود

    اگر خواستي تبادل لينك يا لوگو بكني بهم بگو خوشحال ميشم كاري كرده باشم.

    يا حق

    + ع.س 
    ناپلئون بناپارت ، امپراطور فرانسه و چهره معروف عالم سياست در عرصه بين الملل ، روزى در مورد اسلام و مسلمانان فكر مى كرد و اينكه چطور مى شود، بر كشورهاى اسلام تسلط يافت و مسلمانان را تحت سيطره فرانسه درآورد.
    از مشاورين خود سؤ ال كرد، مركز مسلمين كجاست ؟ مصر را معرفى كردند. او بسوى مصر حركت كرد؛ پس از ورود به كتابخانه مهم آن شهر رفته و به مترجم گفت : يكى از مهمترين كتابهاى اينها را برايم بخوان و او قرآن را باز كرده و در اول صفحه ، اين آيه را مشاهده كرد: (اِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِى لِلَّتى هِىَ اَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنينَ الَّذينَ يَعْلَمُونَ الصّالِحاتِ اَنَّ لَهُمْ اَجْراً كَبيرا(اسرائ /9) به راهى كه استوارترين راههاست ، هدايت مى كند، و به مؤ منانى كه اعمال صالح انجام مى دهند، بشارت مى دهد كه براى آنها پاداش بزرگى است .

    مترجم ، آيه را براى ناپلئون خواند و ترجمه كرد. از كتابخانه بيرون آمدند، شب را تا صبح ، ناپلئون به اين آيه و پيام آن فكر مى كرد. صبح بيدار شده ، دو مرتبه به كتابخانه آمدند؛ از مترجم خواست ، همان كتاب ديروزى را دوباره براى او بخواند و معنى كند و او هم آياتى را خوانده و ترجمه نمود.

    شب را باز در فكر و انديشه قرآن و مفاهيم عالى آن به سحر رساند. روز سوم هم ، مثل دو روز قبل ، آياتى خوانده و براى ناپلئون ترجمه شد. بعد از اينكه از كتابخانه بيرون آمدند سؤ ال كرد: اين كتاب چه جايگاهى ، در بين ملت مسلمان دارد و چقدر به آن اهميت مى دهند؟ مترجم گفت : آنها معتقدند كه اين قرآن كتاب آسمانى است و بر پيامبر اسلام نازل شده ، همه اش كلام خداست .

    ناپلئون دو جمله گفت ، يكى به نفع مسلمانان و ديگرى به ضرر آنان .

    او گفت : آنچه من از اين كتاب فهميدم : اگر مسلمانان فرامين و احكام جامع اين كتاب را فراگيرند و به آن عمل كنند، ديگر روى ذلّت نخواهند ديد و اضافه
    + ع.س 
    *..:عطر ياس:..*

    يک روز يه باغبوني يک مرد اسموني

    نهالي کاشت ميون باغچه مهربوني

    مي گفت سفر که رفتم يک روز روزگاري

    اين بوته ياس من مي مونه يادگاري

    هر روز غروب عطر ياس تو کوچه ها مي پيچيد

    ميون کوچه باغها بوي خدا مي پيچيد

    اونهايي که نداشتند از خوبيها نشونه

    ديدند که خوبي ياس باعث زشتي شونه

    عاقلهاي بي احساس پا گذاشتند روي ياس

    ساقهاشو شکستند ادمهاي ناسپاس

    ياس جوون مرگمون تکه زدش به ديوار

    خواست بزنه جونه اما سر اومد بهار

    يه باغبون ديگه شبونه ياسو ورداشت

    پنهون ز نامحرمان تو باغ ديگي کاشت

    هزار ساله کوچه ها پر مي شه از عطر ياس

    اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس