*..:عطر ياس:..*
يک روز يه باغبوني يک مرد اسموني
نهالي کاشت ميون باغچه مهربوني
مي گفت سفر که رفتم يک روز روزگاري
اين بوته ياس من مي مونه يادگاري
هر روز غروب عطر ياس تو کوچه ها مي پيچيد
ميون کوچه باغها بوي خدا مي پيچيد
اونهايي که نداشتند از خوبيها نشونه
ديدند که خوبي ياس باعث زشتي شونه
عاقلهاي بي احساس پا گذاشتند روي ياس
ساقهاشو شکستند ادمهاي ناسپاس
ياس جوون مرگمون تکه زدش به ديوار
خواست بزنه جونه اما سر اومد بهار
يه باغبون ديگه شبونه ياسو ورداشت
پنهون ز نامحرمان تو باغ ديگي کاشت
هزار ساله کوچه ها پر مي شه از عطر ياس
اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس