اين شبها بازيي ما چنين شده است:
نگاه بيدل من به پنجرهي رويا! در انتظار تو: آه!نمبار باران دلشکستهگيهاي گهگاه؛ ... و حضور مبهم تو پشت هر نگاه!
که بيايي:بر شيشهي بارانخورده و هاگرفتهي اتاق تنهاييام- با خورشيد انگشتانات-وارونهشعري بنويسي؛نقشي بزني؛ خطي بکشي و ... بروي!
آن وقت من قلم بردارم؛و دفتر دلتنگيام را- که مثل شيشهي پنجرهي رويا بارانخورده است- باز کنمو شعري را که بر تندبار دلام نوشتهايخط به خط بر نابرگ دفتر رج بزنم!
- من که ديگر خيالام از بابت شعر و شاعري راحت شده:تو دوستام ميداري و من شاعر ميشوم؛ خلاص!بگذار مردم هرچه ميخواهند بگويند!-
... باز انتظار تا شبي ديگر؛نمباري ديگرو شعري ديگر!