سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 - حسین‌! بابا جان‌، دست‌ فاطمه‌ رو بگیر عقب‌ نمونه‌.

 - من‌ نمی‌تونم‌. آخه‌ خیلی‌ یواش‌ راه‌ می‌ره‌.

           چند قدم‌ به‌ عقب‌ می‌آیم‌ و دست‌ دختر کوچکم‌ را می‌گیرم‌. سر کوچه‌ که‌ می‌رسیم‌ «علی‌ آقا» مغازه‌دار محله‌ را می‌بینم‌ که‌ پشت‌ میز کارش‌ نشسته‌ و گرم‌ چانه‌ زدن‌ با مشتری‌ است‌. وارد مغازه‌ می‌شویم‌. پشت‌ سر ما، یک‌ نفر داخل‌ می‌شود. عطر خوشی‌ در مغازه‌ می‌پیچد. آن‌ قدر که‌ برمی‌گردم‌ تا ببینم‌ چه‌ کسی‌ است‌. نوجوانی‌ است‌ با چهره‌ای‌ محجوب‌ و تبسمی‌ بر گوشة‌ لب‌. فوراً می‌شناسمش‌، «محسن‌ نورعلی‌شاهی‌» است‌. همان‌ که‌ افتخار محلة‌ ما شد و هنوز نامش‌ بر پیشانی‌ خیابان‌ حک‌ شده‌ است‌.

           محو نورانیتش‌ شده‌ام‌ که‌ سلام‌ می‌کند و کاغذی‌ به‌ دست‌ «علی‌ آقا» می‌دهد.بعد هم‌ دستی‌ به‌ علامت‌ خداحافظی‌ بلند می‌کند و از مغازه‌ خارج‌ می‌شود. دست‌ فاطمه‌ را رها می‌کنم‌ و به‌ دنبالش‌ راه‌ می‌افتم‌. هنوز چند قدمی‌ دور نشده‌ بود که‌ در جلوی‌ چشمانم‌ نور می‌شود و به‌ آسمان‌ می‌رود...

           به‌ داخل‌ مغازه‌ بر می‌گردم‌. «علی‌ آقا» کاغذ را به‌ دست‌ گرفته‌ بود چند قطره‌ اشک‌ روی‌ گونه‌هایش‌ می‌درخشید.

           هنوز مات‌ و حیرانم‌ که‌ «علی‌ آقا» کاغذ را به‌ دستم‌ می‌دهد. نامه‌ای‌ است‌ که‌ چیزهای‌ زیادی‌ در آن‌ نوشته‌ شده‌، اما چند جمله‌ از آن‌ مثل‌ پتک‌ بر سرم‌ فرود می‌آید:

 «اذهب‌ الی‌ فرعون‌ انه‌ طغی‌» و در توضیح‌ این‌ آیه‌ آورده‌ بود: «هر وقت‌ برای‌ جبهه‌ رفتن‌ استخاره‌ می‌کردم‌ این‌ آیه‌ می‌آمد.»
نوشته شده در  دوشنبه 84/5/31ساعت  7:48 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
غزل - نامه
برای امام خمینی (ره)
دیدار شعرا با مقام معظم رهبری در سال 88
ادامه مجالهای کوتاه
[عناوین آرشیوشده]