ز گريه مردم چشمم نشسته در خون استبه ياد لعل تو و چشم مست ميگونتز مشرق سر کو آفتاب طلعت توحکايت لب شيرين کلام فرهاد استدلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي استز دور باده به جان راحتي رسان ساقياز آن دمي که ز چشمم برفت رود عزيز چگونه شاد شود اندرون غمگينمز بيخودي طلب يار ميکند حافظ
ببين که در طلبت حال مردمان چون است ز جام غم مي لعلي که ميخورم خون است اگر طلوع کند طالعم همايون است شکنج طره ليلي مقام مجنون است سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است که رنج خاطرم از جور دور گردون است کنار دامن من همچو رود جيحون است به اختيار که از اختيار بيرون است چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است