شعر چراغيست سبز
انسان حيوانيست که شعر ميگويد.....تا زماني که غروبگاهاني وجود دارد که از آن چون خون عقيق ميريزدو درياهايي که دست رشتي نيلگون مي ريسدو ستاره گاني که از خيمهء خود ميگريزندتا بر ناز بالش من آرام گيرندتا زماني که چشماني سياه وجود دارند که شب خود را درآنها جستجو ميکندتا هنگامي که بادهايي وزان هستو آفتابهايي در دَوَرانو ستاره هايي پراکنده در خوشه هاي نورتا زماني که انسان پرسشگر بر پهناي اين خاک مي تازد،عشق مي ورزد و نفرت به دل ميگيرد نيايش به جا مي آورد وبه حالت سُکر در مي آيدمي گريد و مي خنددو تا وقتي که در کشوهاي يار و محبوبمگردن آويزي باشد که رنگ دانه هايش بر من پوشيده بودو در گنجه اش تک پيراهني باشدکه از ديدرس کنجکاوي ام بيرون مانده است....... نه از شعرگريزي هست.......... نه از انگشتان سحر آفرينش.... خلاصي......
« نزار قباني