از پیچ کوچه که میگذرم، جوانی به سرعت از کنارم رد میشود.قیافهاش به نظرم آشنا میآید. خودش است! اگر صد سال هم بگذرد باز قد کوتاه و چهرة آفتاب سوختهاش از خاطرم نمیرود. سالهاست که از او بیخبرم. اسمش داریوش است، اما بچههای بسیج به او «یاسر» میگفتند. بلند میگویم: یاسر!
صدایم را نمیشنود بلندتر میگویم: یاسر، یاسر!
برمیگردد. خودش است. کمی شکسته شده. با تعجب کمی نگاهم میکند، ولی مرا میشناسد.خوش و بشی با هم میکنیم و بعد میگویم: خب یاسر جان بگو ببینم چیکارا میکنی؟ یادمه زمان جنگ یه بار پرسیدم که اگه یه روز جنگ تموم بشه، از بیکاری چیکار میکنی؟ گفتی میرم تو کوچهها جار میزنم: آهای تانک میترکونیم، معبر باز میکنیم، ترکش میخریم ... و چقدر میخندیدیم.
لبخند تلخی روی لبهایش مینشیند و میگوید: آره! یادش بخیر.
میگویم: خب نگفتی کجاها مشغولی؟
آهی میکشد و میگوید: راستش از تو چه پنهون که چند سالیه تو یه شرکت دولتی مشغول به کارم. بعدازظهرها هم تو یه شرکت خصوصی حسابداری میکنم. پنجشنبهها هم که اداره تعطیله صبح و عصر تو دو تا دبیرستان تدریس میکنم ...
حرفش را قطع میکنم و میگویم: بذار بقیهاش رو من بگم، حتماً شبها تا صبح هم مسافر کشی میکنی، جمعهها هم ...
میگوید: نه! ولی خب ...
میگویم: بندة خوب خدا! پس کی استراحت میکنی؟ کی به زن و بچهات میرسی؟ کی ...
سرش را پایین میاندازد و میگوید: شرمنده شونم! ... چیکار کنم از دیوار مردم که نمیتونم بالا برم. مجبورم پول اجاره خونه و خرج زندگی زن و بچه و دوا و درمون مادرمو یه طوری تأمین کنم.
دلم میگیرد. خجالت میکشم بیشتر با او صحبت کنم. آدرس و تلفن رد و بدل می کنیم و خداحافظی ...
همان جایی که خداحافظی میکنیم، جملهای از حضرت امام(ره) روی دیوار پشت سرمان میدرخشد. زیر لب آن را میخوانم:
«نگذارید پیشکسوتان شهادت و خون، در پیچ و خم زندگی روزمره به فراموشی سپرده شوند.»
... و بیاد گرفتاریهای خودم میافتم و میروم.