سلام. تا وقتی عطر نفس های تو در هوای عشق پراکنده است، حال من و این پنجره های رو به باغ خوب است. خوب که می گویم نه آنقدر است که آرامشی در جانم ریشه دوانده باشد. نه! بلکه آن مقدار که به شوق دیدن تو زنده باشم. وگرنه این آدم ها و کلاغ ها و این خیابانهای تکراری چه لطفی برای زندگی دارند؟
با هر آهی که در انتظار دیدنت می کشم یک بید مجنون می روید. بیدی که به جای هر برگ یک " دوستت دارم " بر آن می درخشد.
عزیزترینم! می گویی دلتنگت نباشم؟ می گویی ابرهای پریشانی را کنار بزنم؟... می گویی ... باشد! ... ولی خودت که می دانی بدون نیم نگاهی از جانب تو قامت خمیده واژه هایم راست نمی شود. خودت که می دانی تحمل این زمستان دلنگرانی بدون رایحه ای از نیلوفر وجودت ناممکن است.
باشد... باز هم مثل همیشه در مسیر دلنواز حضور تو ، بر چوب دستی خاطره ها تکیه می زنم و تا رسیدن تو صبر می کنم... دیگر عرضی ندارم.