سلام. کنار پنجره ای که عطر خوش آمدنت را می پراکند ایستاده ام و صبح های بدون تو را می شمارم....
همیشه از خودم می پرسم: چند سوت قطار تا آمدنت، چند ماه تا به خواب دیدنت، و چند گلدان تا بهار مهربانی ات باقی مانده است؟
چقدر به این خیابانها و آدمها که مثل عنکبوت فقط پنجره ها را کور می کنند، خیره شوم؟... خسته ام ... خسته!...
نه!... بیهوده به آن دور دستها خیره نشده ام. می دانم که آمدنی در کار است و من به امید همین آمدن همه دیوارها را به شکل پنجره نقاشی کرده ام.
شک ندارم که به زودی کنار همان تک درخت همیشگی شکوفه می زنی و به من آرامش تعارف می کنی!.
آن روز دوست دارم روزها و هفته ها فقط نگاهت کنم تا خستگی این سالهای انتظار را بدر کنم . همین!
کامنتها هم خوندنیه!