نامه ۳۹
سلام. حال من خوب است. نه اینکه ملالی نداشته باشم، که برای من دوری از تو ملال آور ترین است. با این حال تصمیم دارم - اگر توانی برایم باقی بماند- تا طلوع مشرقی نام آرامش بخشت، ایستاده باشم و از هجوم دلتنگی ها شکوه ای نکنم.
دوست ندارم شمعی باشم که با نسیمی عمرش به پایان می رسد. از بیدهای سربزیر هم که با هر وزشی به سویی میچرخند، بیزارم ، دوست دارم سروی باشم، - سربلند - که تنها به احترام طوفان نام مهربانت سر خم می کند.
مرا ببخش! اگر گاهی طاقتم تمام می شود و با دهانی بسته، به لهجه ی اشکها صدایت می کنم.
مرا ببخش! ... دیگر عرضی ندارم!