سلام. حال من خوب است. نه اینکه ملالی نداشته باشم، که برای من دوری از تو ملال آور ترین است. با این حال تصمیم دارم - اگر توانی برایم باقی بماند- تا طلوع مشرقی نام آرامش آورت، ایستاده باشم و از هجوم تند باد دلتنگی ها شکوه ای به میان نیاورم.
باور کن دوست ندارم شمعی باشم که با نسیمی عمرش به پایان می رسد. از بیدهای سربزیر هم که با هر وزشی به سویی می چرخند، بیزارم ، دوست دارم سروی باشم، سربلند که تنها به احترام طوفان نام مهربانت سر خم می کند.
... مرا ببخش! اگر گاهی طاقتم تمام می شود و با دهانی بسته، به لهجه ی اشکها صدایت می کنم.
همین. ... دیگر عرضی ندارم!