ساعت هشت و سی دقیقة شب، آسمان سرفه کرد، سرما خورد
باد تندی وزید ـ بی هنگام ـ گل یاسی شکسته شد، پژمرد
برق زد چشم آسمان، ناگاه، تازه شد داغ کودکی تنها
شادی کودکانهاش را باد، تا خدای بزرگ با خود برد
مادر یک شهید بی برگشت، زیر ایوانی از حیا و غرور
مثل کوهی صبور، آهسته، زخمها را به دست باد سپرد!
ساعت ده عجیب بود امّا، ساعت انفجار ثانیهها
چفیهای غرق خون به خاک افتاد، یک پلاک عزیز ترکش خورد
ساعت یازده، ولی ... افسوس، زیر بارانی از غم و تشویش
کودکی در کنار حجله نشست، مادری زیر باری از غم مُرد!