سلام. امروز دلم را در یک ترانه شرقی شستشو دادم تا وقتی که صدای تو را از گلهای رازقی میشنوم بالهای شعرم جان بگیرند. این را که خوب می دانی همه جاده های خیالم به رویش صبح نگاه تو ختم می شود.
باورت می شود؟ امروز به هر کجا که سر می زدم تو را می دیدم و از هر چیز صدای مهربان تو را می شنیدم حتی از ماه که مثل گلدان ترک خورده ای نگاهم می کرد صدای تو می آمد که: صلواتهای روز جمعه فراموشت نشود!
دیروز ولی اندوهی عتیق مثل دیوی خشمگین دلم - این کلبه مالامال از عشق - را به آتش کشید. انگار در باتلاقی از غم فرو می رفتم که با واژه هایی از جنس ابر دستم را گرفتی و با خود به آسمان بردی و آهسته آهسته سایه های اندوه را از شانه های خسته ام تکاندی.
امشب هم مثل اولین روزهای عاشقی خورشیدی بی غروب به شبهای بی ستاره ام بخشیدی. از تو به خاطر این عشق بی زوال ممنونم. دیگر حرفی ندارم!