در دیدار سال 83 برای نماز مغرب و عشا منتظر ورود آقا بودیم. آقای نصرا... مردانی هم آمده بود. حالش خیلی بد بود. به زحمت حرف می زد. به واسطه بیماری خیلی لاغر و تکیده شده بود و چون مشکل نشستن روی زمین را داشت، برایش صندلی گذاشته بودند. آقا که وارد شد از جایش بلند شد. آقا که به ایشان نزدیک شد گفت: نبینیم آقای مردانی کسالت داشته باشه!... و ایشان را بغل کرد.
آقای مردانی آرام گفت: مردانی دیگر تمام شد!
آقا فرمودند: نه مردانی تمام نمی شود. شاعر تمام نمی شود.
مردانی از آقا خواست برایش دعا کند.