*سید حبیب حبیب پور
عرش می لرزید وقتی خاک می شد بسترت
آسمان واکرد چتری از محبت بر سرت
حنجر جبریل هم با نام تو تطهیر شد
تا رسید آن تیغ بی شرم و حیا بر حنجرت
نخلهای تشنه از تنهایی ات خم می شدند
تا شنیدند از لبانت ربنای آخرت
ای همه مظلومیت ، سیمرغ قاف عاشقی!
رنگ غربت داشت از روز ازل بال و پرت
در دل رود فرات از ماهیان باید شنید
مرثیه بر آن گلوی تشنه ی از خون ترت
ای خدای زخمهای آشنا و ناگزیر
وحی تو شد "هل من ..." و یک قافله پیغمبرت
کوفه کوفه شرمساری مانده در تاریخ و باز
کربلا در کربلا ماییم و زخم پیکرت!