دیگر آن شبها نمیآیند، لحضههای از خدا سرشار
مردهای کربلای پنج، دردهای کربلای چار
بعد از آن مردان پولادین، مانده بر دوشم سری سنگین
زیر پایم شد زمین خالی، آسمان شد بر سرم آوار
اندکاندک، عاشقان رفتند، اندکاندک، عشق تنها ماند
کمکم این دل هم ز پا افتاد، کمکم این آیینه شد زنگار
شعله شعله آتشی جانسوز، میچکد بر سینهام امروز
بستة دنیایم این دنیا، خستة تکرارم این تکرار
یک «شلمچه» خستهام امروز، چند«فکّه» غرق اندوهم
این همه آوار را ای درد! یک سحر از شانهام بردار
نوشته شده در شنبه 84/2/31ساعت 2:9 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد
نظرات دیگران()