آغاسی هم دعوت حق را لبیک گفت...
یه بار در کنگره شعر اصفهان با استاد حسین آهی و چند تای دیگه از دوستان لب زاینده رود قدم میدیم و خاطره میگفتیم.
آقای آهی گفت چند وقت پیشا لب خیابون منتظر تاکسی بودم که متوجه یه دختر با مادرش شدم که روبروی من در آن طرف خیابان ایستاده بودند. یه دقیقه نگذشت که آن دختر با یه تیکه کاغذ به سراغم اومد و گفت: استاد بی زحمت یه امضا بفرمایید.
منم یه بیت شعر نوشتم و یه امضا زدم زیرش... و کاغذ رو دادم دستش.
دختر رفت پیش مادرش.. اما طولی نکشید که برگشت و گفت : این چیه برام نوشتی؟ آهی کیه؟ من فکر کردم تو آغاسی هستی!!!...