ماشین هم چنان میرود و ساختمانها با عجله از کنارمان رد میشوند. و توجهم به صدای گوینده رادیو جلب میشوند:
کیستی؟ ای هر چه هستی چون طفیل هست تو
ای کلید آسمانها و زمین در دست تو
مادر گلهای عالم، مادر صبح و سرود..
- آقا ببخشید ممکنه یه کم صدای این رادیو رو بیشتر کنین؟ (این را آرام به راننده میگویم.)
آی به روی چشم...بفرمائید...کافیه؟!
آفرینش جلوهای از اشک و لبخند شماست
سورة «والشمس»...
گویندة رادیو با صدای زیبایی شعر میخواند اما این نفر بغل دستیام آن قدر بلند حرف میزند که اجازه نمیدهد از شعر لذت ببرم.
خطبهای دیگر بخوان تا پر بگیرد ذوالفقار...
آقا تو رو خدا شما قضاوت کنید،این همه دم از «ساماندهی اقتصادی» میزنند اما انگار نه انگار که اتفاقی بیفته.
دیشب ما مهمون داشتیم، سه تا مرغ خریدم کیلویی هزار و هفتصد تومن.
- آقا خوب گرفتی طرف ما کیلویی هزارو نهصد تومنه.
نه! انگار اجازه نمیدهند این شعر را گوش کنم. به ناچار میگویم: ببخشید ممکنه یواشتر صحبت کنید! رادیو داره شعر میخونه. کمی سکوت برقرار میشود.
بچههای انتقام سیلی زهرا(س) سلام!
با شمایم باده نوشانی که ربانی شدید
در سماعی سوختید و در خدا فانی شدید
بچههای یاعلی در کربلای هشت و چار
تا خدا پل میزدید از روی سیم خادار
یکی از مسافران در حالی که سعی میکند صدایش را پایین بیاورد در حالی که از حرفم ناراحت شده است میگوید:...شعر! شعر هم شده نون و آب!
- آقا کوتاه بیا، اینا دلشون به این چیزا خوشه
میخواهم چیزی بگویم اما حرفم را میخورم. گوینده بیت آخر را میخواند:
عطر گل پیچیده امشب باز در جان همه
مثل ذکر یا محمد(ص) یاعلی(ع) یافاطمه(س)
ترافیک است و دود و هنوز مسیر زیادی تا مقصد باقی مانده است. صدایی در گوشم میپیچد که: آیا باز هم تاریخ فاطمهای به چشم خود میبیند؟ و جوابی که میگوید: ما در جنگ هر چه داشتیم از این بانوی بزرگ بود. چه مادرانی داشتیم که در زمان جنگ، به این بزرگوار اقتدا کردند و حماسهها آفریدند.
... عطر خوشی در فضای ماشین میپیچد. این عطر بهشتی از مسافری است که هم اینک سوار ماشین شد. برمیگردم و نگاهش میکنم. «حمیدرضا کاظمخانی» است. چند بار پلکهایم را به هم میزنم، نکند خواب میبینم. نگاهم میکند و لبخندی میزند. میگوید:عبدالرحیم! تو چه فکری هستی؟ میگویم:... ولی تو... تو کی جبهه رفتی؟ مگر قرار نبود... و باز زبانم بند میآید. حمیدرضا میگوید: خودت را ناراحت نکن! آن روز من در اتاقم نشسته بودم و نقشه میکشیدم که چطور قضیه جبهه رفتنم را با او در میان بگذارم تا اذیت نشود، که مادرم وارد اتاق شد و دستی به سرم کشید و گفت:دوست نداری تو هم مثل همة رزمندگان سهمی در جنگ داشته باشی؟ من هم از شدت شوق در پوستم نمیگنجیدم دستش را بوسیدم و همان روز راهی شدم...
... دستی به شانهام میخورد. راننده است که میگوید: شما بودید گفتید میدان شهدا پیاده میشوم؟