سلام. این بیستمین نامه ای است که پاره های دلم را حمل می کند و تو بیستمین بار است که خواب را از چشم های بهت زده ام می ربایی.
شک ندارم که خورشید در رگهای این واژه های معطر جریان دارد.
به برکت این مشق های عشق حالا می توانم گفتگوی گلهای رازقی را بشنوم و ترانه تنهایی نخلها را از بر کنم.
به جان این پرنده های بی پناه قسم! دیشب همه وجودم را وقف دستهای مهربان تو کردم و به یکباره از پشت پرچین دغدغه ها تا طعم شیرین سلام تو پیاده آمدم... آن قدر آمدم تا پاهای تاول زده ام در مه فرو رفت!...
حالا من مانده ام و این تپش واژه های بی زبان که حرف به حرف رد پای حضورت را بوسه میزنند...
برای همیشه به ضریح چشمهای نجیبت دخیل بسته ام. همین!