...با خود فکر میکنم این روزها چگونه میشود خطر کرد؟ اصلاً ما را چه به خطر؟ خطر مال آن روزهایی بود که لباسها یکدست خاکی بود و دلها آفتابی؛ و دشمنی به وسعت همة جهان جلویمان قد کشیده بود. این روزها خیلی خطر کنیم، یکی از صفحات جنگ روزنامهها را بخوانیم و بس!
اما وقتی یاد فرماندة شهید «حاجاسماعیل فرجوانی» میافتم که با یک دست، زمین را به آسمان میدوخت، همه چیز فرق میکند. حاجاسماعیل همان کسی است که در کربلای4 روی سیمهای خاردار خوابید تا عملیات عقب نیفتد.
میخواهم بگویم آقای دانشجو! «بهمن درولی» هم دانشجو بود؛ اما همیشه دغدغه داشت که بماند و یک متخصص باشد و به کشورش خدمت کند، یا برود و یک شهید باشد تا آینده را شهید نکنند. دست آخر هم خطر را ترجیح داد و رفت و در کمال گمنامی در وصیت نامهاش نوشت: «قبرم را ساده و هم سطح زمین درست کنید و فقط با کمی سیمان روی آن را بپوشانید و با انگشت روی آن بنویسید: "پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی".
... و یادم میآید قبل از عملیات والفجر8 وقتی برگه سفر حج را به فرماندة شهید «محمود دوستانی» دادم تا پر کند و راهی حرم الهی شود، سر را بلند کرد و گفت: «میخواهم بروم پیش خود خدا» ... و در همان عملیات خود را به امواج خطر سپرد و به خدا رسید.
هنوز طنین واژة خطر در گوشم میپیچد که «غلامعلی پوستکنان» و «محمدی قاریقرآن» را میبینم که لباسهای غواصی را در آوردهاند و هر کدام یک آر.پی.جی به دوش میگیرند و با کوله پشتی پر از موشک، به قلب دشمن میزنند
... و من هنوز در حسرتی شگفت، انگشت حیرت به دندان گرفتهام و زیر لب زمزمه میکنم:
دیگرآنشبهانمیآیند،لحظههایازخداسرشار
مردهای کربلایپنج، دردهای کربلای چار