چند روز پیش رفته بودیم مشهد کنگره بین المللی شعر نبوی. جاتون خالی! خیلی خوش گذشت.
توی هتل فردوسی با بیژن ارژن ، سید علی اکبر میر جعفری، مصطفی محدثی و سعید بیابانکی هم اتاق بودیم...
این دو تا رباعی رو تو مراسم خوندم:
بین شب و روز جنگ شد بر سر عشق
خورشید طلوع کرد بر منبر عشق
دریاچه ساوه از تعجب خشکید
هنگام تولد تو پیغمبر عشق!
***
در وصف بهار هر چه گفتند تویی
آن صبح سپید بی همانند تویی
هر چند که بی سایه ترینی اما
پیداست که سایه خداوند تویی!
همین.
این کوه دلار چیست پنهان شده است؟
در زیر عبای کیست پنهان شده است
فریاد بر آورد یکی : ای نادان!
شهرام جزایری ست پنهان شده است!
***
یکباره پلیس 110 سر برسد
هیهات دوباره او از این در برسد
در خواب مگر کسی ببیند یک شب
شهرام جزایری به آخر برسد!
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفه تر بر انگیزد
بر استانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
پیر دُردی کش ما گرچه ندارد زر و زور
خوش عطا بخش و خطا پوش خدایی دارد
سلام. امیدوارم که حال تو و همه گل های محمدی خوب باشد. شک ندارم که از احوال دل من با خبری. باور کن وقتی خبری از سلامتی تو به من می رسد زندگی برایم معنا می شود . هنوز هم مثل همه پیچک های باغ برای سلامتی تو صلوات نذر می کنم. با این حال هیچ وقت از من نخواه که از کنار نام آسمانی ات به سادگی عبور کنم.
ببخش فرصتم کم است. باید زودتر به پشت بام بروم و برای شهرٍ، خورشیدی نقاشی کنم و برای درختان دود گرفته محله مان تازگی تعارف کنم. بعد هم باید بروم در آسمان یک مشت پرنده بپاشم.
می بینی چقدر نقاشی را مثل شعر دوست دارم ! به همین خاطر است که دوست دارم روی لبان همه مردم، شعر آمدن تو را نقاشی کنم.
این روزها ولی بیش از هر وقت دیگری، دل نا آرامم بهانه دستان گرم تو را می گیرد.
راستی نگفته بودم، هوای اینجا خیلی سرد شده "یک فنجان آفتاب به من می نوشانی؟"... همین!
هرکه ما را یاد کرد، ایزد مر او را یار باد
هرکه ما را خوار کرد، از عمر برخوردار باد
هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی
هر گلی کز باغ وصلش بشکفد بی خار باد
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک
به جز عشق به جز عشق دگر تخم مکارید
مولانا
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
چشمه به چشمه یم به یم دجله به دجله جو به جو