سلام. چند ساعت است که برق اینجا قطع شده و من در زیر نور نارنج ها و شب پره ها برایت نامه می بنویسم.
یادم می آید کسی می گفت: مَثَلِ عاشق، مَثَل آن ماهی است که در تور ماهیگیر دست و پا می زند؟. اما من آن درخت پیرم که در پاییز جوانه زده است و بوی طراوت و تازگی می دهد.
زندگی ماشینی چقدر آدمها را از دیدن شبهای نقره گون دور کرده است!
آن ستاره ای که دارد سوسو می زند، انگار دلش مثل من برای دیدن تو شور می زند!
شب چقدر دوست داشتنی ست وقتی که تو را به یاد من می آورد. راستی یادت می آید آن شبها که با یک ستاره کوچک بر تن ماه نقاشی می کشیدیم و می خندیدیم ... گاهی هم که تصویر اندوهی بر سرمان سایه می انداخت ، صدای گریه مان فرشته ها را بیدار می کرد؟...
این نامه که به آخر رسید کنار پنجره بیا! ماه، حرفهای زیادی برای گفتن دارد. همین!
سلام. همین چند دقیقه پیش داشتم به تو فکر می کردم. آرزو کردم خورشید باشم یا ماه، که همیشه همراه تو باشم. اما دیدم که اینطوری همیشه با تو نیستم باید نزدیکتر باشم، به همین خاطر آرزو کردم بید مجنونی باشم که در سایه سارش بنشینی و حافظ بخوانی. اما باز دیدم هنوز دورم ، از این رو آرزو کردم چشم تو باشم! اینطور هم با تو هستم و هم تو مثل همیشه محافظ من خواهی بود.
... ببین دور بودن از تو مرا به چه خیالبافی هایی می کشاند؟
محبوبترین! بگذار همین امروز با کاروانی از گل سرخ به سمت دیار روشن نگاه تو سفر کنم.
بگذار قبل از اینکه درهای آسمان بسته شوند "به اندازه عمر یک غزل حافظ " مهمان مهربانی های تو باشم. پنجره را بگذار باز بماند. همین!
سلام بر تو و این واژهای عاشق که مثل کبوترانی یتیم سر بر شانه های هم گذاشته اند.
امروز فهمیدم که در عاشقی از یک پروانه کوچک هم کمترم، از یک گیاه که در گلدان خیالم روییده ، یا حتی از یک جیرجیرک که آوازهای عاشقانه اش ماه را به رقص در آورده است.
امروز از گفتگوی یک کلاغ با کاج ییر فهمیدم که عاشقی چیزی فراتر از این حرفهاست و من راه زیادی در پیش دارم.
کاش هنگام وزش طوفان دلتنگی، مثل یک درخت، صبور بودم و دم نمیزدم...
این روزها که از همه سایه ها و آدمهای رنگی دلم به درد آمده است تنها به پنجره ای که عطر آرامش تو را می پراکند چشم دوخته ام.
ماه ترین!... این شب های اردیبهشتی بی حضور تو هیچ لطفی ندارند... همین!
سلام. حال من خوب است. نه اینکه ملالی نداشته باشم، که برای من دوری از تو ملال آور ترین است. با این حال تصمیم دارم - اگر توانی برایم باقی بماند- تا طلوع مشرقی نام آرامش آورت، ایستاده باشم و از هجوم تند باد دلتنگی ها شکوه ای به میان نیاورم.
باور کن دوست ندارم شمعی باشم که با نسیمی عمرش به پایان می رسد. از بیدهای سربزیر هم که با هر وزشی به سویی می چرخند، بیزارم ، دوست دارم سروی باشم، سربلند که تنها به احترام طوفان نام مهربانت سر خم می کند.
... مرا ببخش! اگر گاهی طاقتم تمام می شود و با دهانی بسته، به لهجه ی اشکها صدایت می کنم.
همین. ... دیگر عرضی ندارم!
سلام. کنار پنجره ای که عطر خوش آمدنت را می پراکند ایستاده ام و صبح های بدون تو را می شمارم....
همیشه از خودم می پرسم: چند سوت قطار تا آمدنت، چند ماه تا به خواب دیدنت، و چند گلدان تا بهار مهربانی ات باقی مانده است؟
چقدر به این خیابانها و آدمها که مثل عنکبوت فقط پنجره ها را کور می کنند، خیره شوم؟... خسته ام ... خسته!...
نه!... بیهوده به آن دور دستها خیره نشده ام. می دانم که آمدنی در کار است و من به امید همین آمدن همه دیوارها را به شکل پنجره نقاشی کرده ام.
شک ندارم که به زودی کنار همان تک درخت همیشگی شکوفه می زنی و به من آرامش تعارف می کنی!.
آن روز دوست دارم روزها و هفته ها فقط نگاهت کنم تا خستگی این سالهای انتظار را بدر کنم . همین!
کامنتها هم خوندنیه!
سلامی ساده و صمیمی به تو و خبر خوش آمدنت و به روزی که وعده طلوعش را همه ستاره ها می دانند.
هنوز هم چشم های همیشه منتظرم در خیابانهای سوخته آسمان به دنبال نشانه ای از تو می گردند.
نه پرنده ای آواز می خواند نه صدایی از فرشته ای بگوش می رسد. تنهاترین صدا طنین ضربان قلب من است که با هر ضربه ای که می نوازد عقربه های لعنتی را به جلو می فرستد.
لحظه های بی تو بودن چقدر کُند می گذرند!
امشب به قدر تمام ثانیه های له شده دلتنگت هستم. از تو هیچ نمی خواهم، فقط برای این پرنده های بی زبان انتظار، کمی مهربانی بریز! همین!...
سلام. ساده برایت مینویسم. همه پروانه ها و سنجاقکها دست بوس تو هستند و برای آمدنت سر از پا نمی شناسند.
دیروز کفشدوزک باغچه مان نیز احوال تو را از پرستوی عاشقی که در حوالی خانه تان لانه دارد جویا شد. طفلک همیشه به یاد تو و خنده های بی مثال توست.
این روزها حتی شرجی های شهریور هم مرا به یاد تو میاندازد. تعجب نکن عزیز! بگذار راحتتر بگویم هر لحظه ای که اراده کنم میتوانم چهره معصوم تو را ببینم. کافی ست به آیینه نگاه کنم یا به آن بید تنهای سر به زیر که چشم به آسمان دوخته.
با وفاترین! اجاق عاشقی این دل نامیرا همیشه روشن است. هیزمهای این اجاق دلتنگی هایی ست که تمامی ندارند و انتظاری که خورشید را انگشت به دهان گذاشته است.
امشب ولی منتظرم تا صدای قدم های تو را از کوچه ها شب بشنوم. در ساعت عشق منتظرت هستم. همین!
سلام. در این روزها ی بی خویشی نمی توانم به تو فکر نکنم . روزهایی که بی شباهت به شبهای طوفانی بندر نیست.
خودت هم می توانی حدس بزنی که شب بی تو یعنی چه!
شب بی تو باغچه ی سوخته ای ست که تک درختی تنها و بی برگ در آن خودنمایی می کند. همان درختی که روزی با واژه هایی از جنس اشک آبیاری اش کردیم.
کاش میدانستی چقدر خسته ام!.. خسته ! ... خس...
... همچنان منتظرم تا موسیقی لطیف گامهایت در گوش کوچه های تنهایی ام نواخته شود.
ببخشید ! ... باران اجازه نمی دهد این نامه را تمام کنم.
همیشه پنجره کلبه تنهایی ام به سمت شکوفایی دستهای با سخاوت تو باز است. گاهی یک کبوتر سفید بر لب این پنجره می نشیند و پاسخ این نامه های ماندگار را برایم می خواند.
راستی تا یادم نرفته است بنویسم که از چند وقت پیش - شاید همان وقت که احساس کردم خوشبخت ترین عاشق روی زمینم- می بینم زبان پرنده ها و زیتون ها را می فهمم. دیروز دردودل یک شاپرک را با خوشه انگور شنیدم. امروز هم یک چلچله از زشتی مرداب برای سپیده صبح می گفت.
... یاد زلال تو نسیمی ست که گندمزار خیالم را به رقص آورده است و عطر " دوستت دارم " را به مشام عشق هدیه می دهد.
... و من به برکت حضور آفتابی ات همه چیز و همه کس را دوست دارم.
حالا که باز هم دلتنگت شده ام می خواهم از مزرعه چشمانم چند خوشه اشک تازه برایت بیاورم.. همین!
سلام. به احترام نام بلند تو صبح به صبح به همه گلدانها و گنجشکها سلام میکنم و برای بیدهای مجنون دست تکان میدهم.
از تو چه پنهان که چند وقت است اتاق کوچک دلم مه آلود است... دلتنگم!..
مدتی ست که مثل ابری مست آواره دره های نگرانی شده ام.
در انتظار نیم نگاهی از مشرق چشمانت لحظه هایم زیر گامهای اضطراب له میشوند. درست مثل این دل خسته که این روزها با خبر زلزله ندیدنت ویران شده است.
از کوچه های بن بست بیزارم. از خیابانهایی که بوی مهربانی تو را نمی دهند... از هر چیز و هر کس که نشانی تو را گم کرده باشد... حتی از خودم ... خودم ... خودم...
مهربانا ! باز هم نارنجستان خیالم بهانه حضور اردیبهشتی تو را میکشد. همین!