سلام. این بیستمین نامه ای است که پاره های دلم را حمل می کند و تو بیستمین بار است که خواب را از چشم های بهت زده ام می ربایی.
شک ندارم که خورشید در رگهای این واژه های معطر جریان دارد.
به برکت این مشق های عشق حالا می توانم گفتگوی گلهای رازقی را بشنوم و ترانه تنهایی نخلها را از بر کنم.
به جان این پرنده های بی پناه قسم! دیشب همه وجودم را وقف دستهای مهربان تو کردم و به یکباره از پشت پرچین دغدغه ها تا طعم شیرین سلام تو پیاده آمدم... آن قدر آمدم تا پاهای تاول زده ام در مه فرو رفت!...
حالا من مانده ام و این تپش واژه های بی زبان که حرف به حرف رد پای حضورت را بوسه میزنند...
برای همیشه به ضریح چشمهای نجیبت دخیل بسته ام. همین!
سلام. هر شب قبل از خواب چند سطر نامه برایت پست میکنم. نامه هایی که ترجمان اشکهای انتظار و فراقند.
این روزها بیشتر از هر موقع دیگری به حضور گرم و نورانیت احتیاج دارم. با تو میشود از ابرها عبور کرد و به ستاره ها و فرشته هایی رسید که طبق طبق برایت سلام می آورند.
باور کن یاد تو کبوتران اشتیاق را به سمت شعرهایم میکشاند حتی به شوق نام عزیزت پرستوها در لا به لای واژه هایم لانه ساخته اند.
گاهی آنقدر آرامم و خودم را به تو نزدیک میبینم که انگار میتوانم همه حرفهای نا گفته ات را از روی صفحه دلم بخوانم. .. . نمیگویم به آرامش رسیده ام... مگر میشود عاشق بود و دلتنگ نبود. دریا به موج هایش زنده است وگرنه با مرداب چه تفاوتی دارد؟
کاش تو هم میدیدی که هر شب مثل شب بوها دستهایم را بالا می گیرم و خدا را شکر می کنم که خوشبخت ترین عاشق روی زمینم... همین!
سلام. اگر این دلتنگی ها دست از سرم بردارد می خواهم برایت نامه بنویسم. نامه ای به رنگ یک شوق بی انتها.
شاید اگر جنس آب بودی نامه ام را بر رود می نوشتم. اگر از خاک بودی بر گلبرگهای یک گل سرخ. اما تو از جنس " دل" هستی و من باید بر پاره های دلم حرفهایم را بنویسم.
هر صبح به شمشادهایی که از دفتر شعرم سرک می کشند سلام می کنم و آن قدر شانه های خسته خورشید را تکان می دهم تا بیدار شود. بعد رفتگر مهربان محله را صدا می کنم تا اندوه های کهنه ام را جمع کند .
قدم زدن در کوچه های صبح آن هم شانه به شانه تو سعادتی ست که گاه و بیگاه در خانه ام را می زند. ... حالا ولی بی هیچ حرفی به سمت پنجره می آیم تا طلوع واژه نامت را بر دفتر شعرم به نظاره بنشینم. یادت باشد همیشه منتظرت هستم.
سلام... به تعداد قطره های یک باران بهاری سلام!...
... و بهار یعنی هر صبح به تو سلام کردن. یعنی کندوی عسل نگاه تو. یعنی بدون دغدغه از تو گل گفتن و گل شنیدن. یعنی تراوش مهربانی از لبهای با سخاوت تو. بهار یعنی تو!
گاهی افسوس می خورم که چرا توان شکستن پلهای فاصله را ندارم و اینکه چرا زودتر عاشق نشده ام. هر کس تنها یکبار طلوع مهربانی تو را دیده باشد مثل من می شود و مثل این پروانه های معصوم که با قلب های کوچکشان تو را می طلبند. یا مثل این پرستوها که به دنبال سرپناه دستان گرم تو می گردند.
می خواهم بگویم همه چیز با نام تو معنا میگیرد حتی دغدغه ها و نگرانی های بی بهانه ام.
حرف آخرم اینکه: تشنه ام!... کاش بودی و از کوزه ی باطراوت حرف های صمیمی ات لبهای ترک خورده ام را به وجد می آوردی. همین!
سلام. دیشب موقع نوشتن نامه ای برای تو به خواب رفتم. در رویایی زیبا، تو را دیدم در زیر آسمانی سبز، که به بالهای یک کبوتر سفید تکیه داده بودی و فرشته ای رقص کنان برایت کاسه ای از نور می آورد.
صدای دف بگوش میرسید. من در حیرتی ژرف به تو نگاه می کردم که شاخه گلی را که به موهایت زده بودی، به من تعارف کردی.
تمام وجودم به وجد آمد. گل را از دستت گرفتم. بوییدم و بوسیدم و بر چشم گذاشتم. بر هر گلبرگ با خطی روشنتر از پیشانی ماه نوشته شده بود: " تنهاتر از تو"
حالا هنوز هم به لبخند گلهای پیراهنت فکر می کنم و به چشمهایی که کوچه های دل هر عاشق را چراغان می کند.
باقی بقای تو!...