سلام! اینبار سعی میکنم کمتر از پاییزهای بی غروب برایت بنویسم و حرفی از شنبه های ملال آور به میان نیاورم. دیگر نمی خواهم از کلاغهایی که واژه ها را از زبانم می ربایند حرفی بزنم. حتی دوست ندارم از خیابانهای فاصله و پنجره های دم کرده بی خیالی چیزی برایت بگویم.
تنها دوست دارم از چمدان لبخندی که انتظار دیدنت را می کشد بنویسم و از آهوی مضطرب قلبم ، که جنگل نگاه تو را جستجو می کند.
... و دوست دارم از برکه خیالم و ماهیانی که نام تو را می برند حرف بزنم و از چکاوکهایی که آمدنت را جشن گرفته اند.
حتی دوست دارم برایت بگویم که شاعر شده ام و با واژگانی از جنس ابر، غزلی با ردیف "دل تو" سروده ام.
حالا هر شب خواب می بینم که آمده ای و من چمدان لبخند را گشوده ام و برایت شعر می خوانم.... و هر صبح می بینم که چقدر خوشبو شده ام!... همین!