جلال محمدی
هنگام سفر پیشقدم شد دستم
قربانی قامت علم شد دستم
تا نامه عشق را به خون بنگارم
در محضر دوست قلم شد دستم!
مهدی طهوری
در خیمه کسی خدا خدا می خواند
یک کودک تشنه لب، دعا می خواند
ای دست چرا چرا به خاک افتادی؟
یک قافله تشنگی تو را می خواند
وحید امیری
او غربت آفتاب را حس می کرد
در حادثه التهاب را حس می کرد
بیتابی کودکانش آتش می زد
وقتی خنکای آب را حس می کرد