غروب بود و تو بودی سه شعله در صحرا
حریق خیمه ، دلت، آفتاب بر صحرا
آتش در همه افتاده بود. سکینه چیزی از تو کم نداشت. تب تن سجاداز شعله جان تو شعله می گرفت. چشم هایت می سوخت. مثل جگرت. مثل دختر مثل رباب مثل همه خیمه نشینان مثل خدا که سوگوار تو بود.... دکتر سنگری