سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 هر صبح با نام تو آغاز میشوم. تویی که وقتی پلک باز میکنی زندگی جریان مییابد. انگار تو زودتر از همه بیدار میشوی و به ماه  و ستاره ها میگویی که وقت خواب است. خورشید را بیدار میکنی که بدرخشد. به پرنده ها می سپاری که شعر بخوانند و به نسیم نهیب میزنی که آرام از کوچه های دل بگذرد.

گاهی احساس میکنم که ناتوان شده ام. نگو :  نه!... آیا کسی که نتواند تمام حرفهای دلش را برایت بگوید ناتوان نیست؟

 ... چقدر سنگین شده ام از حرفهایی که در گلویم روییده شده ولی اجازه نمو نداشته اند!. شاید روزی که حرفهای دلم جاری شوند درختان به رقص بیایند و پرنده ها سمفونی زیبای خود را سر دهند.

چه اتفاق جالبی! من و تو در یک چیز با هم مشترکیم: اشک!... اشکهایی که بی هیچ ادعایی نثار همدیگر میکریم....

راستی آیا میشود کسی را که روزی سر بر شانه های دلش گریسته ای از یاد ببری؟

 ... و من خوب میدانم که مرگ هم نمیتواند نام بلند تو را از لبهای من پاک کند. همین!


نوشته شده در  شنبه 83/9/21ساعت  9:10 صبح  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
غزل - نامه
برای امام خمینی (ره)
دیدار شعرا با مقام معظم رهبری در سال 88
ادامه مجالهای کوتاه
[عناوین آرشیوشده]