اشاره: همه ساله در شب میلاد امام حسن مجتبی (ع) جمعی از شعرای کشور به دیدار مقام معظم رهبری می روند. تصمیم دارم برخی از خاطرات این دیدار ها را بنویسم تا به فراموشی سپرده نشوند.
رویه دیدار امسال (85) عوض شده بود. از جمله اینکه برای اولین بار در تاریخ این دیدارها به جای آقای براتی پور مجری این برنامه آقای ساعد باقری شده بود.
آقای سبزواری کمی دیر به سالن شعر خوانی رسید. همین که آمد یک صندلی برایش آوردند تا مثل همیشه در سمت چپ آقا بنشیند.
آقای باقری گفت: طبق روال همیشه از آقای سبزواری به عنوان اولین شاعر دعوت می کنیم برای شعر خوانی. میکروفن را برایش آوردند. بلند شد که ایستاده بخواند آقا به ایشان فرمودند: بفرمایید بنشینید!... آقا که طبق معمول حواسش به همه چیز و همه کس بود قبل از شعر خوانی سبزواری فرمودند: بفرمایید چای هم بدهند.
بعد سبزواری اینگونه شروع کرد:
دست و پا گم کرده کوی تمنای توام
با دو چشم آرزو مست تماشای توام...
شب شعر عاشورایی "آینه حرم "
چهار شنبه دوازدهم بهمن ماه
بعد از نماز مغرب و عشا
تهران ـ میدان ۷ تیر به سمت ورزشگاه شیرودی ـ سالن مرکز فرهنگی سیدالشهدا
شعرای مهمان:
سید ضیا الدین شفیعی- عباس سجادی- عبدالجبار کاکایی - محمد سعید میرزایی- آرش شفاعی - علیرضا قزوه - پرویز بیگی حبیب آبادی- حسین اسرافیلی- نادر بختیاری- شایا تجلی- سیمیندخت وحیدی- رضا اسماعیلی- ابوالقاسم حسینجانی- غلامعلی رجایی- علی موسوی گرمارودی- سعیدی راد- محمد حسین جعفریان-عباس براتی پور
و... حاج صادق آهنگران
همه دوستداران شعر و ادب میتوانند شرکت کنند.
از طرف ستاد امر به معروف و نهی از منکر
- حسین! بابا جان، دست فاطمه رو بگیر عقب نمونه.
- من نمیتونم. آخه خیلی یواش راه میره.
چند قدم به عقب میآیم و دست دختر کوچکم را میگیرم. سر کوچه که میرسیم «علی آقا» مغازهدار محله را میبینم که پشت میز کارش نشسته و گرم چانه زدن با مشتری است. وارد مغازه میشویم. پشت سر ما، یک نفر داخل میشود. عطر خوشی در مغازه میپیچد. آن قدر که برمیگردم تا ببینم چه کسی است. نوجوانی است با چهرهای محجوب و تبسمی بر گوشة لب. فوراً میشناسمش، «محسن نورعلیشاهی» است. همان که افتخار محلة ما شد و هنوز نامش بر پیشانی خیابان حک شده است.
محو نورانیتش شدهام که سلام میکند و کاغذی به دست «علی آقا» میدهد.بعد هم دستی به علامت خداحافظی بلند میکند و از مغازه خارج میشود. دست فاطمه را رها میکنم و به دنبالش راه میافتم. هنوز چند قدمی دور نشده بود که در جلوی چشمانم نور میشود و به آسمان میرود...
به داخل مغازه بر میگردم. «علی آقا» کاغذ را به دست گرفته بود چند قطره اشک روی گونههایش میدرخشید.
هنوز مات و حیرانم که «علی آقا» کاغذ را به دستم میدهد. نامهای است که چیزهای زیادی در آن نوشته شده، اما چند جمله از آن مثل پتک بر سرم فرود میآید:
در قسمت نظرات مطلب قبل دوست بسیار مهربانم آقای محمد علی عنایت مهر از میان شرجی های خرما پزان آبادان یاداشتی نوشته اند که ضمن تشکر فراوان از این عزیز ، خالی از لطف ندیدم که همه دوستان از آن بهره ببرند:
دوست عزیز و ارجمندم جناب آقای سعیدی راد سلامی در خور عزیزی چون شما نثارتان میکنم:سرم را بالا گرفتم افتخار کردم به همشهری بودن با شما.واژهها سر تعظیم آوردن در شعر شما. خواستم من هم سهمی در پاورقی شعر شما داشته باشم.لذا مختصر بیو گرافی شیخ اعظم را برگزیدم.انشا الله مقبول افتد.
شیخ مرتضی انصاری در روز عید غدیر خم سال 1214 در شهر دزفول در خانواده علم و ادب متولد شد نام پدرش شیخ محمد امین بود و مادر اودر یک شبی قبل تولد او حضرت امام صادق (ع) را در خواب میبیند که قرآنی طلا کاری شده به او عطا میکند . تعبیر کنندگان. خوابش را به عطای فرزندی صالح به او تعبیر میکنند.
مادر شیخ دختر شیخ یعقوب فرزند شیخ احمد بن شیخ شمس الدین انصاری است . وی از زنان پرهیز کار عصر خود و از زنان متعبده بوده و نوافل شب را تا هنگام مرگ ترک نکرده و چون در اواخر عمر نابینا شده بود شیخ مقدمات تهجد او را فراهم میکرد حتی آب وضوی مادرش را در موقع احتیاج گرم میکرد شیخ در سال 1222 به همراه پدرش به عتبات کربلا و نجف جهت تکمیل دروس رهسپار شد در کربلابه محضر سید محمد مجاهد که از فقهای بزرگ شیعه در آن زمان بود و ریاست حوزه کربلا را داشت رسید .
سید محمد مجاهد هم پس از درک بلوغ او گفت :این جوان نبوغ ذاتی دارد او را به صاحب این قبه (اشاره به بارگاه امام حسین (ع) )بسپارید شیخ مرجعیت خود را هنگام رحلت صاحب جواهر قبول نداشت به همین دلیل ریاست حوزه را نپذیرفتند. تا اینکه وجود مقدس امام عصر (عج )در جلسه او حاضر میشوند و سوالی از او مینمایند و شیخ درست جواب میدهند حضرت همانجا مرجعیت او را تصریح میکنند و جلسه را ترک میکنند و از دیده ها پنهان میگردند .
ان بزرگوار شاگردان زیادی تربیت نمودند از جمله :آخوند خراسانی. میرزا حبیب الله رشتی. و همچنین آثار علمی زیادی بر جا گذاشتند از جمله :کتاب رسائل و مکاسب که هم اکنون در حوزه های علمیه تدریس میگردد . آن عالم وارسته سرانجام پس از عمری تلاش و زحمات خالصانه در هیجدهم جمادی الثانی 1281 (قمری)دعوت محبوب را لبیک گفتند و در حجره ای متصل به باب قبله صحن مجلل امیرالمومنین (ع) مدفون گردید.
دوشنبه مورخ سوم مرداد سالگرد رحلت آن بزرگوار است . روحش شاد.
پشت میزی از سکوت، به صندلی تکرار تکیه دادهام، و به روزهایی میاندیشم که بوی عشق و مردی میداد. دریغا که از فرصتها، خوب استفاده نکردیم و هنوز نان غفلت میخوریم و آب به آسیاب شیطان میریزیم. به آنانی میاندیشم که زمین را به آسمان بردند، و به روزهایی که تا خدا فقط یک لبیک فاصله بود. افسوس «لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم.
و یاد شبهایی میافتیم که برنمیگردند... در این روزهای یخزده، به خاطراتی گرم دلخوشم، خاطرات مردانی که هنوز از برکت حضورشان نفس میکشیم، شاید از برکت انفاس قدسی این مردان آسمانی جرعهای نور در دل ما پاشیده شود.
... و یاد فرمانده شهید «حاج همت» میافتم و با خود زمزمه میکنم:
دلی خواهم دلی از نسل احمد
دلی که حاج همت را بفهمد
این شهید بزرگ آنقدر به بسیجیها عشق میورزید که میگفت:«من در پوتین این بسیجیها آب مینوشم» بعد فکر میکنم منظور این شهید کدام بسیجیهاست.
گفتههای سردار شهید «حمید باکری» در ذهنم روشن میشود که: بسیجیها بعد از جنگ سه دستهاند:
1- دستهای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان میشوند.
2- دستهای راه بیتفاوتی را برمیگزینند و در زندگی مادی خود غرق میشوند...
3- دستهای به گذشتة خود وفادار میمانند و احساس میکنند که از شدت مصائب و غصهها دق خواهند کرد.
...و به خود نگاه میکنم که هنوز نفس میکشم!
دیروز رفتم تشییع جنازه سید محمد عباسیه کهن. دوستان خبر نشده بودن. تعداد کمی اومده بود. حتی از خانواده اش. وقتی رسیدم سید ضیا الدین شفیعی، سهیل محمودی و پسرش، علیرضا قزوه، ابوالقاسم حسینجانی، موسی بیدج ، رحیم زریان و محسن مومنی بودند... مظلومانه چند قدم جلو بیمارستان تشییع شد. بعد رفتیم بهشت زهرا.
اونجا بعد از نماز بر جنازه با یه آمبولانس به سومعه سرا فرستاده شد. گفته می شد که دم پلیس راه شهر خانواده اش منتظرند...
بین راه بهشت زهرا ، شفیعی از خاطرات با عباسیه کهن می گفت. از اینکه قهرمان شنای کشوری بوده و یکبار توی شمال چگونه روی آب خوابیده ، از شبهای شعر و از اینکه روزهای آخر هر ببار که به ملاقات میرفته چقدر دستش رو فشرده و گفته که براش دعا کنه...
روحش شاد!
به دنبال نصرا.. مردانی، زیادی، سید حسن حسینی، تیمور ترنج، آقاسی ، ... اقای سید محمد عباسه کهن هم پر کشید و رفت!
خدای مهربان او را بیامرزد!
امروز جمعه ساعت 8 از مقابل بیمارستان مصطفی خمینی تشییع میشود.
عجب زمانه ایست؟ چرا این همه شاعر میرود؟... نوبت ما کی می رسد؟
امروز صبح با خبر شدم که دوست شاعرم آقای سید محمد عباسیه کهن شاعر با صفای گیلانی در بیمارستان مصطفی خمینی تهران اتاق 312 بستری شده.
مجموعه شعرهای به “رنگ نیلوفران”، “شهر من عشق”، “داوینچی آه میکشد” ، “یک کاروان شقایق” و “بین خودمان باشد” تا حالا ازایشان منتشر شده.
براش دعا کنیم که زودتر خوب بشه!
آغاسی هم دعوت حق را لبیک گفت...
یه بار در کنگره شعر اصفهان با استاد حسین آهی و چند تای دیگه از دوستان لب زاینده رود قدم میدیم و خاطره میگفتیم.
آقای آهی گفت چند وقت پیشا لب خیابون منتظر تاکسی بودم که متوجه یه دختر با مادرش شدم که روبروی من در آن طرف خیابان ایستاده بودند. یه دقیقه نگذشت که آن دختر با یه تیکه کاغذ به سراغم اومد و گفت: استاد بی زحمت یه امضا بفرمایید.
منم یه بیت شعر نوشتم و یه امضا زدم زیرش... و کاغذ رو دادم دستش.
دختر رفت پیش مادرش.. اما طولی نکشید که برگشت و گفت : این چیه برام نوشتی؟ آهی کیه؟ من فکر کردم تو آغاسی هستی!!!...