سلام. امروز حس خوبی دارم. حس کسی که خبری از گمشده اش آورده اند. احساس می کنم که به اندازه ی یک صبح به تو نزدیکتر شده ام. به صمیمیت سیال حضورت ... و به آهنگ نوازشگر خاطرات اردیبهشتی.
به دستهایم نگاه کن!... تمام روز را برایت گل چیده ام. تمام باغهای شعر را به دنبال گل واژه هایی که بوی مهربانی تو را بدهند، زیر پا گذاشته ام... حاصل این تلاش دسته گلی ست که با پاره های دلم تزئین شده است. می دانم این هدیه کوچکی از یک شاعر شوریده احوال است. این کمترین بظاعت مرا بپذیر!.
بگذریم... امروز پرستو های ایوان دلم، خبر آمدنت را جشن گرفتند. کاش بودی و لذت شنیدن این خبر را از چشمهای همیشه منتظرم می خواندی. کاش بودی و شکوفه های سیب را که از شدت شوق بر گونه هایم بوسه می زدند و تبریک می گفتند می دیدی... کاش...
حالا با دسته گلی که خوشبوتر از صدای تو نیست ، در کنار جاده ی انتظار، به استقبالت ایستاده ام. زودتر بیا... همین!
سلام. امروز دلم را در یک ترانه شرقی شستشو دادم تا وقتی که صدای تو را از گلهای رازقی میشنوم بالهای شعرم جان بگیرند.
باورت میشود؟ امروز به هر کجا که سر میزدم تو را می دیدم و از هر چیز صدای مهربان تو را می شنیدم حتی از ماه که مثل گلدان ترک خورده ای نگاهم می کرد صدای تو می آمد که: صلواتهای روز جمعه فراموشت نشود!
دیروز ولی اندوهی عتیق مثل دیوی خشمگین دلم - این کلبه مالامال از عشق - را به آتش کشید. انگار در باتلاقی از غم فرو می رفتم که با واژه هایی از جنس ابر دستم را گرفتی و با خود به آسمان بردی و آهسته آهسته سایه های اندوه را از شانه های خسته ام تکاندی.
امشب هم مثل اولین روزهای عاشقی خورشیدی بی غروب به شبهای بی ستاره ام بخشیدی. از تو به خاطر این عشق بی زوال ممنونم. دیگر حرفی ندارم!
تو مثل بادی و من بید سربفرمانم
مباد آنکه دمی بی تو سر بچرخانم
خراب و خستهام امشب نگاه مستت کو؟
بیا و جرعهای از عاشقی بنوشانم
دوباره مینهد آرام سر به دامانم!
« چگونه میطلبد خونبها ز چشمانم!»
تمام خویشتن خویش را بسوزانم
تو میروی و زمین بوی مرگ میگیرد
تو میروی و من از بودنم پشیمانم!
در محوطه دانشکده علوم روی نیمکتی نشستهام منتظرم تا دوستم نتیجة امتحانش را بپرسد و با هم به خانه برویم. کنار بوفه، چند دانشجوی دختر گرم صحبتند و چای مینوشند. این طرف هم درست رو به رویم، دو جوان پر چانهگی میکنند. یکی از آنها که انگار بلندگو قورت داده است میگوید:
- پسر! این شوی "سگ جاسوس" عجب شوی با حالیه! (عجب را خیلی غلیظ میگوید آن قدر که نشان میدهد از دیدن آن خیلی لذت برده است).
- چطور؟
- دیشب خونه فرشاد اینا، دو بار تا آخر نیگاش کردیم.
- تو رو به ابوالفضل، دیگه اسم این شو رو جلوم نیار، بسکه دیدمش دیگه حالم ازش به هم میخوره.
- مگه تو چند بار دیدیش؟
- چی میدونم پنج، شش بار!...
حوصله شنیدن این حرفها را ندارم بلند میشوم چند قدم آن طرفتر میروم.
دو نفر زیر سایة درختی نشستهاند و ...
- ...تو فکر میکنی بالاخره امریکا حمله میکنه؟
- چی بگم! فعلاً که...
- کاش زودتر بیاد و قال قضیه رو بکنه!...
- چی چی میگی برا خودت!... بیاد که یه زندون" ابوغریب" هم برای ما درست کنه؟
- نه بابا...
بلند میشوم و از آن جا هم میروم. هنوز خبری از دوستم نیست.چشمم به عکسی میافتد. جلوتر میروم تا ببینم عکس چه کسی است.زیر آن نوشته شده است: دانشجوی شهید «محمدباقر فیاضی».
...و دلم میرود به آن روزهای سبز. پای محمدباقر مصنوعی بود اما این مانع نمیشد تا در خط مقدم حاضر نشود. یک روز به او گفتم: چرا این قدر زحمت میکشی؟ گفت: «ما آن قدر به اسلام مدیون هستیم که دینمان، با نثار جان هم ادا نمیشود.» بعدها شنیدم از «ام الطویل» به آسمان نقب زده است.
صدای اذان بلند میشود. هنوز هم خبری از دوستم نیست. به طرف نماز خانه دانشکده میروم. در تابلوی نمازخانه بریدههای روزنامهها را چسباندهاند. یکی از آنها «دو رکعت عشق» روزنامه اطلاعات است:
«خانواده شهید «علی ترکمان» میگویند: پس از شهادت علی، دفترها و آلبومهایش را ورق میزدیم. دیدیم،تمام موجودیش را با نام عبدا... و حزبا... به حساب جبهه واریز کرده است .
آدم پا شکسته بهتر از آدم دل شکسته است!!!
من از سفر برگشتم. با دلی امیدوار...