سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 هر صبح با نام تو آغاز میشوم. تویی که وقتی پلک باز میکنی زندگی جریان مییابد. انگار تو زودتر از همه بیدار میشوی و به ماه  و ستاره ها میگویی که وقت خواب است. خورشید را بیدار میکنی که بدرخشد. به پرنده ها می سپاری که شعر بخوانند و به نسیم نهیب میزنی که آرام از کوچه های دل بگذرد.

گاهی احساس میکنم که ناتوان شده ام. نگو :  نه!... آیا کسی که نتواند تمام حرفهای دلش را برایت بگوید ناتوان نیست؟

 ... چقدر سنگین شده ام از حرفهایی که در گلویم روییده شده ولی اجازه نمو نداشته اند!. شاید روزی که حرفهای دلم جاری شوند درختان به رقص بیایند و پرنده ها سمفونی زیبای خود را سر دهند.

چه اتفاق جالبی! من و تو در یک چیز با هم مشترکیم: اشک!... اشکهایی که بی هیچ ادعایی نثار همدیگر میکریم....

راستی آیا میشود کسی را که روزی سر بر شانه های دلش گریسته ای از یاد ببری؟

 ... و من خوب میدانم که مرگ هم نمیتواند نام بلند تو را از لبهای من پاک کند. همین!


نوشته شده در  شنبه 83/9/21ساعت  9:10 صبح  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

سلام. دیروز به دنبال تو به همه جا سر زدم. هم از نسیم سراغت را گرفتم ، هم از گل سرخی که کنار چشمه عشق روییده بود. حتی از پرنده هایی که در شعرهایم بال میزدند نشانی ات را پرسیدم. اما پیدایت نکردم. این را ولی خوب میدانم که اگر چشمانم را ببندم و با دهان بسته صدایت کنم فورا جوابم را خواهی داد.

راستی که عجب صفایی دارد این بی قراری ها و این دلتنگی ها!... مانده ام که این فاصله ها اگر نبود آیا باز هم اینقدر مشتاق شنیدن صدایت از درخت و صندلی و ستاره بودم؟

همیشه فاصله ها باعث میشوند تا بیشتر قدر همدیگر را بدانیم و بیشتر به دنبال هم بگردیم. مثل همین امروز که همه جا را به دنبالت گشتم. حتی همه خوابهایم را یکی یکی جستجو کردم . همه جا رد پایت بود . حتی موج صدایت به نرمی از تپه های خیالم بالا میرفت . اما خودت نبودی...

عزیزترینم! حالا با همین واژه های لال در کنار نام قشنگت نشسته ام. مرهمی نمی خواهم. تنها اگر حوصله داری زخمهای دلم را بشمار!... هزار و یک ... هزار و دو ... هزار و سه ...

 


نوشته شده در  سه شنبه 83/9/17ساعت  12:27 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

 خواب‌ دوشین‌

 هنوز مست‌ همان‌ خنده‌های‌ شیرینم‌

که‌ باز یاد تو را خوشه‌ خوشه‌ می‌چینم‌

 تویی‌، تویی‌ که‌ هنوزم‌ به‌ عشق‌ می‌مانی‌

و من‌ هنوز همان‌ سنگ‌ سخت‌ و سنگینم‌

 قسم‌ به‌ عشق‌، به‌ عشقی‌ که‌ بین‌مان‌ جاریست‌

که‌ جز تو در دل‌ خود هیچ‌ کس‌ نمی‌بینم‌

 مپرس‌، هیچ‌ مپرس‌ از دلم‌ چرا امروز

چنین‌ ز شرم‌ حضور تو سر به‌ پایینم‌

به‌ قاب‌ عکس‌ تو گفتم‌ - هزار بار امروزـ

«خوش‌ آن‌ دمی‌ که‌ کنار تو باز بنشینم‌»

شب‌ است‌ و یاد تو و یک‌ سکوت‌ بی‌ پایان‌

شب‌ است‌ و مست‌ همان‌ خواب‌، خواب‌ دوشینم

 


نوشته شده در  دوشنبه 83/9/16ساعت  1:52 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
غزل - نامه
برای امام خمینی (ره)
دیدار شعرا با مقام معظم رهبری در سال 88
ادامه مجالهای کوتاه
[عناوین آرشیوشده]