سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الهی من لی غیرک


نوشته شده در  شنبه 83/10/19ساعت  3:12 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

 از پیچ‌ کوچه‌ که‌ می‌گذرم‌، جوانی‌ به‌ سرعت‌ از کنارم‌ رد می‌شود.قیافه‌اش‌ به‌ نظرم‌ آشنا می‌آید. خودش‌ است‌! اگر صد سال‌ هم‌ بگذرد باز قد کوتاه‌ و چهرة‌ آفتاب‌ سوخته‌اش‌ از خاطرم‌ نمی‌رود. سالهاست‌ که‌ از او بی‌خبرم‌. اسمش‌ داریوش‌ است‌، اما بچه‌های‌ بسیج‌ به‌ او «یاسر» می‌گفتند. بلند می‌گویم‌: یاسر!

             صدایم‌ را نمی‌شنود بلندتر می‌گویم‌: یاسر، یاسر!

             برمی‌گردد. خودش‌ است‌. کمی‌ شکسته‌ شده‌. با تعجب‌ کمی‌ نگاهم‌ می‌کند، ولی‌ مرا می‌شناسد.خوش‌ و بشی‌ با هم‌ می‌کنیم‌ و بعد می‌گویم‌: خب‌ یاسر جان‌ بگو ببینم‌ چیکارا می‌کنی‌؟ یادمه‌ زمان‌ جنگ‌ یه‌ بار پرسیدم‌ که‌ اگه‌ یه‌ روز جنگ‌ تموم‌ بشه‌، از بیکاری‌ چیکار می‌کنی‌؟ گفتی‌ می‌رم‌ تو کوچه‌ها جار می‌زنم‌: آهای‌ تانک‌ می‌ترکونیم‌، معبر باز می‌کنیم‌، ترکش‌ می‌خریم‌ ... و چقدر می‌خندیدیم‌.

             لبخند تلخی‌ روی‌ لبهایش‌ می‌نشیند و می‌گوید: آره‌! یادش‌ بخیر.

             می‌گویم‌: خب‌ نگفتی‌ کجاها مشغولی‌؟

             آهی‌ می‌کشد و می‌گوید: راستش‌ از تو چه‌ پنهون‌ که‌ چند سالیه‌ تو یه‌ شرکت‌ دولتی‌ مشغول‌ به‌ کارم‌. بعدازظهرها هم‌ تو یه‌ شرکت‌ خصوصی‌ حسابداری‌ می‌کنم‌. پنجشنبه‌ها هم‌ که‌ اداره‌ تعطیله‌ صبح‌ و عصر تو دو تا دبیرستان‌ تدریس‌ می‌کنم‌ ...

             حرفش‌ را قطع‌ می‌کنم‌ و می‌گویم‌: بذار بقیه‌اش‌ رو من‌ بگم‌، حتماً شبها تا صبح‌ هم‌ مسافر کشی‌ می‌کنی‌، جمعه‌ها هم‌ ...

             می‌گوید: نه‌! ولی‌ خب‌ ...

             می‌گویم‌: بندة‌ خوب‌ خدا! پس‌ کی‌ استراحت‌ می‌کنی‌؟ کی‌ به‌ زن‌ و بچه‌ات‌ می‌رسی‌؟ کی‌ ...

             سرش‌ را پایین‌ می‌اندازد و می‌گوید: شرمنده‌   شونم‌! ... چیکار کنم‌ از دیوار مردم‌ که‌ نمی‌تونم‌ بالا برم‌. مجبورم‌ پول‌ اجاره‌ خونه‌ و خرج‌ زندگی‌ زن‌ و بچه‌ و دوا و درمون‌ مادرمو یه‌ طوری‌ تأمین‌ کنم‌.

             دلم‌ می‌گیرد. خجالت‌ می‌کشم‌ بیشتر با او صحبت‌ کنم‌. آدرس و تلفن رد و بدل می کنیم و‌ خداحافظی‌ ...

             همان‌ جایی‌ که‌ خداحافظی‌ می‌کنیم‌، جمله‌ای‌ از حضرت‌ امام‌(ره‌) روی‌ دیوار پشت‌ سرمان‌ می‌درخشد. زیر لب‌ آن‌ را می‌خوانم‌:

             «نگذارید پیش‌کسوتان‌ شهادت‌ و خون‌، در پیچ‌ و خم‌ زندگی‌ روزمره‌ به‌ فراموشی‌ سپرده‌ شوند.»

             ... و بیاد گرفتاری‌های‌ خودم‌ می‌افتم‌ و می‌روم‌.


نوشته شده در  سه شنبه 83/10/15ساعت  2:20 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()


نوشته شده در  شنبه 83/10/12ساعت  11:13 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

 یه نفر انگاری امشب، دل و ایمونمو برده
منو از خودم گرفته، به پریشونی سپرده

اومده تو خلوت من، یه نفر که مثل ماهه
دستای گرم و قشنگش، واسه من یه تکیه گاهه

یه نفر ... نه یه پرنده، که نگاش یه سایه بونه
همه ی دارایی اون ، یه وجب از آسمونه

یه نگاه آتشینه، یه سکوته روی لبهام
یه حضور دل نشینه، مثه ماهه توی شبهام

می دونم ... باید بدونم، قدر این همنفسی رو
قدر این غم قشنگو، قدر این دلواپسی رو


نوشته شده در  چهارشنبه 83/10/9ساعت  6:13 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

 روی‌ صندلی‌ پارک‌ نشسته‌ام‌ و به‌ «بیت‌المعاصی‌» خیره‌ شده‌ام‌.«بیت‌المعاصی‌» اصطلاحی‌ بود که‌ بر و بچه‌های‌ گردان‌ به‌ شهر می‌گفتند. چشمم‌ به‌ سه‌ جوان‌ حدود پانزده ، شانزده ‌ ساله‌ می‌افتد که‌ کنار حوض‌ پارک‌ نشسته‌اند و بلند، بلند جوک تعریف‌ می‌کنند و می‌خندند. روی‌ پیراهن‌ دو نفرشان‌ عکس‌ هنرپیشة‌ های معروف سینما نقش‌ بسته‌ است‌. نفر سوم‌ که‌ پشتش‌ به‌ طرف‌ من‌ است‌، چیزی‌ به‌ زبان‌ لاتین‌ پشت‌ پیراهنش‌ نوشته‌ شده‌، خوب‌ که‌ دقت‌ می‌کنم‌، می‌بینم‌ نوشته‌ است‌: «مرا تعقیب‌ کن‌!»

             آهی میکشم و یاد روزهایی‌ می‌افتم‌ که‌ بچه‌های جنگ هم  پشت‌ پیراهن‌شان‌ چیزهایی‌ می‌نوشتند که‌ مفاهیم‌ عمیقی‌ پشت‌ آنها نهفته‌ بود. شعارهایی‌ مثل‌: جایی‌ که‌ دشمن‌ هرگز نخواهد دید، یا زیارت‌ یا شهادت‌، فدایی‌ امام‌، جمجمه‌ات‌ را به‌ خدا بسپار، مسافر کربلا، یا اباعبدا...(ع‌)، یا زهرا(س‌)، یا حسین‌ آماده‌ایم‌، ...

   ... و دلم پر میکشد  به روزهای خاکی جنگ!...  آن‌ روز بعد از عملیات‌ موتور سواری‌ را دیدم‌ که‌ از خط‌ برمی‌گشت‌. «حاج‌احمد» بود که‌ «دستمال‌ گدایی‌ شهادت‌» ـ چفیه‌ ـ را به‌ گردن‌ انداخته‌ بود، طوری‌ که‌ نصف‌ صورتش‌ را پوشانده‌ بود. بعد از سلام‌ و خسته‌ نباشید گفتم‌:

 چه‌ خبر حاجی‌؟

             ـ هیچ‌! رفوزه‌ شدم‌.

             منظورش‌ این‌ بود که‌ اینبار از عملیات‌ زنده‌ برگشتم‌.

             ـ ناراحت‌ نباش‌، انشاءا... کربلا!

             لبخند تلخی‌ بر لبهای‌ خاکی‌اش‌ نشست‌ و گفت‌:

             ـ ولی‌ علتش‌ را فهمیدم‌.

             ـ خوب‌ تعریف‌ کن‌!

             ـ علتش‌ این‌ شعاریه‌ که‌ پشت‌ پیراهنم‌ نوشته‌ام‌!

             نگاه‌ کردم‌ دیدم‌ نوشته‌ است‌: «ورود هر گونه‌ تیر و ترکش‌ ممنوع‌» (ممنوع‌ را با ماژیک‌ قرمز نوشته‌ بود) ... و زدم‌ زیر خنده‌!

             حاج‌ احمد سگرمه‌هایش‌ را در هم‌ کشید و گفت‌: به‌ جای‌ این‌ خندیدن‌ بلند شو یه‌ ماژیک‌ پیدا کن‌ و روی‌ پیراهنم‌ بنویس‌: «منتظر شهادت‌»

             با هر زحمتی‌ بود خواسته‌اش‌ را انجام‌ دادم‌ و طولی‌ نکشید که‌ سوار «قارقارکش‌» شد و به‌ سرعت‌ به‌ طرف‌ خط‌ مقدم‌ حرکت‌ کرد. آنطور که‌ خیلی‌ زود در گرد و غبار موتورش‌ گم‌ شد.
نوشته شده در  یکشنبه 83/10/6ساعت  1:19 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

سلام. همیشه آمدنی هست. من به سوی آرامش دلپذیر تو می آیم و تو به سوی دغدغه های بی پایان من!

خوب می دانم هیچ کس تا  به حال به این سادگی با تو حرفی از پیراهن صبح و چشم ستاره و خواب رنگین کمان نزده است.

وقتی از تو می نویسم پروانه ها و پرستوها به سمتم پرواز می کنند و در لابه لای واژه هایم آرام می گیرند.

حالا کمی خسته ام!... نه از راهی که آمده ام، یا از انتظاری که گاه امانم را می بُرد، نه!... خسته از تکرار ندیدن تو!... می ترسم عادت کنم به این ندیدن و این نگاه های دور!

... کم کم دارد صبح می شود، بروم دو رکعت اشک بخوانم!... خدا حافظ!


نوشته شده در  شنبه 83/10/5ساعت  2:18 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

سلام. با اینکه در خطوط نفسهایم حضور داری و نگاه مستم جز تو را جستجو نمی کند. با اینکه خورشید مهربانیت روشن افزای همیشگی دل من است. اما هنوز هم مشتاقم تا از تو بگویم و جاده ای که به آسمان بی قراریها ختم میشود.

هر وقت از تو می نویسم آرامشی شبیه یک شب کویری همه وجودم را فرا می گیرد.

یادت می آید که به من گفتی حاضری همه غمهایم را با یک لبخند عوض کنی و من چقدر از این جمله ات به وجد آمدم؟...

این روزها ولی دوست دارم تسبیحی از ستاره به دست بگیرم و  نام عزیز تو را که ذکر هر شب من است تکرار کنم....

بیشتر به فکر دل من باش! همین.


نوشته شده در  سه شنبه 83/10/1ساعت  6:14 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

سلام. دیشب در حالی که بارانی ام را پوشیده بودم به استقبالت امدم. هدیه ای برایم داشتی: اشکهایی که از چشمه سارهای بهشت زلال تر بود!... 

امروز صبح هم در باتلاقی از مه فرو رفتم. خود را فنا شده می دیدم . آنقدر دست و پا زدم تا افتاب مهربانیت باریدن گرفت!..

... اشک ... اشک ... اشک!... هنوز این ریزش الهی ادامه دارد. آنقدر آسمان دلم عقده گشایی کرده است که تمام چشمه های زلال عشق سیراب شده اند. دلتنگی ها پایانی ندارند. کم کم صدای طغیان سیل بگوش میرسد.

کاش! رنگین کمانی از نگاه معصومانه ات در آسمان دلنگرانی هایم نمایان شود! همین!


نوشته شده در  شنبه 83/9/28ساعت  10:24 صبح  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

سلام. بی صبرانه منتظرم تا در شبهای خیال من طلوع کنی و من چقدر این شبهای روشن از نام تو را دوست دارم.

نام زیبای تو به من رهایی می بخشد. روحم را پرواز میدهد طوری که انگار در خلا جریان پیدا میکنم.

خدای عشق را شکر میکنم که نام تو را بر زبانم نوشت و نگاه مهربانت را بمن هدیه داد. همان خدایی که بی قراری را به من بخشید و در کاسه انتظارم صبر ریخت!.

شکی ندارم که ابرهایی را که در اطراف چشمم پرسه میزنند دوست داری و من هر شب برای آمدنت جاده منتهی به چشمهایم را با همین ابرهای سرگردان میشویم. زودتر بیا! همین!


نوشته شده در  چهارشنبه 83/9/25ساعت  4:1 عصر  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

سلام! حال من بهتر از حال تو نیست.

دلم که می گیرد، با تو حرف میزنم و این تنها چیزی است که دیگران نمیتوانند مانعی برای آن باشند. درست مثل فکرم و دغدغه هایم که کسی نمیتواند آنها را از من بگیرد!

امروز هم دوباره دلم هوای تو را کرده است. شاید اگر تو نبودی این جاده های شب هیچ گاه به ترنم صبح ختم نمیشد. به این اشکهای بی صدا قسم که بدون خیال سبز نگاهت، خواب به چشمهای خسته ام نمی آید.

باور کن بدون اشاره ای از جانب تو، هیچ نسیمی از کوچه باغ دلم عبور نمیکند....

گاه بیقراریها، به هر دری میزنم تا بلکه نشانی از نگاه معصوم تو را بیابم. هر چند که خوب میدانم که این خیابانهای شلوغ ، این مردمان سر در گریبان و حتی همین درختان مغرور هیچ نشانی از مهربانی تو را ندارند.

تو را میشود در رویای جنگلی از ستاره یافت وقتی که نورانی تر از همه خود را نشان میدهی و از دور دستها دست تکان میدهی.

راستی! از دور دست همه قاصدکهایی را که سلام مرا به تو میرسانند می بوسم. دیگر عرضی ندارم.


نوشته شده در  دوشنبه 83/9/23ساعت  9:38 صبح  توسط عبدالرحیم سعیدی راد 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
غزل - نامه
برای امام خمینی (ره)
دیدار شعرا با مقام معظم رهبری در سال 88
ادامه مجالهای کوتاه
[عناوین آرشیوشده]