اسماعیل سکاک
آرام بست آلبوم روز جنگ را آز یاد برد خاطره های قشنگ را
پیمان سلیمانی
قطار شو که مرا با خودت سفر ببری به دورتر برسانی به دورتر ببری
وحید سمنانی
.../ اما نگاه تو/ جنگ را نه در خشاب فشنگ/ که پرنده پرنده قشنگ دید
مریم شادی
ای مرد مرد خیبری آسمان به دوش ما آمدیم با سبد آسمان به دوش
محمد رضا شالبافان
سکوت میکند این شعر بعد از این کلمات به احترام شما-متن آخرین کلمات-
محمد جواد شاهمرادی
شب پلک زد ... خورشید در چشمت به رقص آمد یک آسمان امید در چشمت به رقص آمد
سید محمد جواد شرافت
جاریست در زلالی این دشت آسمان با این حساب سهم زمین هشت آسمان
امین شیرزادی
بی تو باز این دل صد چاک فراموش شده ریشه کرده ست در آن خاک فراموش شده
ناصر صارمی
رنگ و رو باخته ای از پس دل باختنت رفته از یاد مگر فصل گل انداختنت
جمشید عباسی شنبه بازاری
باز تا دیر وقت میمانم تا مبادا که پشت در باشد این که از کوچه میرشد آیا میشود ای خدا پدر باشد؟
حسین عبدی
ناگهان عطر خوش پر زدنش معجزه کرد شعله ای دید و تب سوختنش معجزه کرد
اصغر عظیمی مهر
هر کس خودش را با تو قسمت کرد یعنی مرد این درد را طاقت بیاور درد یعنی مرد
عکسها رو آقای شیرالی در اختیارم گذاشته که ازش ممنونم
1. محمد حسین ابراهیمی
خدا نخواست که پیدا کنند خاک تو را کنار چند عدد استخوان پلاک تو را
2. حسین اسرافیلی
تفنگ پر شد و خالی شد، که شب پناه امانش بود
شقیقه سمت خدا چرخید، سپیده خط نشانش بود
3. خدیجه پنجی
شاید که باد زائر پیراهن تو است در هر کجا، مسافر پیراهن تو است
4. حمید رضا حامدی
آنان خدایان خورشید، اینان خدای زمین ها اما ببین ای دل من، آنها کجایند و اینها؟...
5. علی خالقی موحد
از بس که شنیدیم تب سوختنت را از باد گرفتیم سراغ بدنت را
6. علی داوودی
شهید مانده دلم بر مزار زیستنم چقدر زنده بمانم چقدر حان بکنم؟
7. عبدالحمید رحمانیان
یک نگین بود، یک ناگهان بود، خنده اش مثل آبی روان بود
مهربانی که موج صدایش، نقش دیوارهای حهان بود
8. نجمه زارع
خاک شاهد بود مشتی استخوان را از تنت باد پس زد پرده ی راز نهان را از تنت
9. مهدی زارعی
تا آخرین ستاره شب را شمرده است اما دو ساعتی ست که خوابش نبرده است
10. عبدالرحیم سعیدی راد
آهسته می آید صدا انگشترم آن جاست این هم کمی از چفیه ام... بال و پرم آنجاست
اسامی برخی از شعرایی که در سیزدهمین کنگره شعر دفاع مقدس شعر خوندند:
این شعرا هم اومدن ولی فرصت نشد شعر بخونن:
از هشتم تا دهم بهمن یعنی تا روز عید غدیر رو رفته بودیم کنگره شعر دفاع مقدس. یه روز تو اهواز بود و دو روز طلائیه.
در مجموع برنامه خوبی شد.
تو هواپیما با قزوه تصمیم گرفتیم سر به سر دبیر کنگره بذاریم. چند نامه به خلبان نوشتیم و ازش خواستیم که آقای بیگی شاعر یاران چه غریبانه رو برای شعر خوانی برای مسافرا دعوت کنه. سر مهماندار فوری اومد و عذر خواهی کرد که ممنوعه غیراز اونچه براشون دیکته شده چیزی خونده بشه. اما چند لحظه بعد خلبان به شاعران خیر مقدم گفت و از آقای بیگی تشکر کرد.
بعد اسم خلبان رو پرسیدیم گفتند: فاخران ... و براش شعر گفتیم.
مرحبا ای فاخران ای مرد نیک
می شوی در شادمانی ها شریک
ای شما در زندگی فاخر ترین
ای نگین آسمانها و زمین
فوکر 100 را تو می رانی چه خوب
صبح و ظهر و شام و هنگام غروب
مرحبا بر جمع مهماندارها
این همیشه تا سحر بیدارها
آفرین بر عزم پولادین تان
حق نگهبان شما و دین تان
. اهواز که رسیدیم ما را در مهمانسرای مرکز آموزش علوم و فنون جا دادند در 11 کیلومتری جاده ماهشهر. به محض رسیدن مرا خواستند و گفتند که مجری هر سه شب کنگره شمایید و ریز برنامه ها دادند. البته شب قبلش هم آقای بیگی زنگ زده بود که خودت را آماده کن که احتمالا شما مجری باشید. ولی چون احتمال بود زیاد جدی نگرفته بودم.
در اهواز مراسم در تالار مهر برگزار شد. استقبال نسبتا خوب بود. اولین شاعر آقای حمید سبزواری بود. بعد آقای براتی پور و ... آن شب 21 نفر شعر خوندند. آقای شیرالی (وبلاگ مستانه) هم خودش را به مراسم رساند و بعد از مراسم با ابراهیم سنایی و ایشون رفتیم اهواز گردی! و چقدر شبهای اهواز زیباست.
فردا ی آن شب رفتیم طلائیه. حدود ساعت 11 رسیدیم. مراسم تو حسینیه طلائیه برگزار شد. همون موقع سردار باقر زاده از خاطرات عملیات خیبر گفت و 85 شهیدی که از همون نقطه پیدا شده بودن.
بعد از این سخنرانیسردار باقر زاده آقای بیگی منو صدا کرد و گفت بیا اینجا رو ببین! رفتیم معراج شهدا. 9 شهید مفقودالاثر رو گذاشته بودند اونجا. سه تاشون گمنام بودن. به قول تندرو صالح ذهنم حسابی شخم خورد!
ظهر تو سنگر با سنایی. قزوه. تندرو صالح. بیگی. میرعبدالله. براتی پور. شهرام مقدسی. سعید نوری . اسرافیلی و میر جعفری نهار خوردیم. عصر هم شعر خوانی با قزوه از سر گرفته شد. همه کسانی که برای اولین بار به کنگره شعر دفاع مقدس اومده بودن شعر خوندن.
همون شب قزوه به تهران برگشت و سنایی به اهواز . به همین دلیل شب رو بدون دردسر تا صبح خوابیدیم.
روز سوم کنگره از اول صبح آقای حسام - معاون بنیاد - اومد برای هماهنگی. اسامی برگزیده ها رو آورد. خانم وحیدی. معلمی و آهنگران... هدیه ای هم به خانواده های زارعی. ترنج. مردانی. زیادی. سپهر. حسینی قرار شد بدهند. 6 نفر هم برگزیده شعر شدند. بعد هم 7 نفر قرار شد لوح عفاف بگیرند که من همون جا مخالفت خودمو اعلام کردم. اما به جایی نرسید. بگذریم
مراسم اختتامیه با شعر خوانی خانم وحیدی آغاز شد وبا اهدای هدایا پایان گرفت. آقای آهنگران هم کمی خوند و چشمها رو شست.
عصر به اهواز برگشتیم. نماز مغرب و عشا را پشت سر امام جمعه اهواز خوندیم و شام را مهمان ایشان در شرکت توسعه نیشکر بودیم. همون شب با کولباری از خاطره برگشتیم به تهران
با نگاهت ماه بی فرجام بالا می رود
حضرت خورشید سمت صبح فردا می رود
هر سحر از شوق دیدار تو ماهیگیر عمر
تور بر دوش سخاوت رو به دریا می رود
خنده چشم تو را دیده ست بی شک نوبهار
کین چنین در کوچه ها مست و شکوفا می رود
دوش دیدم ماه را سرمست از فیض حضور
در سماعی عاشقانه رو به صحرا می رود
فر ق چندانی ندارد در زمین یا آسمان
هرکجا باشی دلم یکباره آنجا می رود
حتم دارم جمعه می آیی به همراه بهار....
یکی از همکاران در حالی که فیش حقوقش را به دست دارد در اتاق را باز میکند و ...
ـ ببینم برا تو چند ساعت «اضافه کاری» زدن؟
ـ یه ...چهل، پنجاه، ساعتی زدن.
ـ اینا چرا اینطورن؟ هر ماه ساعت اضافه کاری رو کم میکنن.
ـ خب حتما به خاطر اینه که اوضاع اقتصادی کشور میزون نیست، ... نگران نباش! انشاءا... درست میشه!
ـ آخه با این خرج زندگی ...
حرفش را قطع میکنم و موضوع صحبت را عوض میکنم:
ـ راستی میدونستی تو جنگ بچههای رزمنده هم «اضافه کاری» داشتن؟
ـ بازم رفتی تو حال؟!
ـ نه! جدی میگم.
ـ خب اضافه کاری که مال جنگ و غیر جنگ نیس.
ـ اما اون موقع فرق میکرد.
ـ چه فرقی؟
ـ «اضافه کاری» یه اصطلاحی بود بین بچههای بسیجی. به اونایی که نصفههای شی یواشکی از سنگر بیرون میاومدن و یه گوشه میرفتن و نماز شب میخوندن گفته میشد که اینا دارن اضافه کاری میکنن.
ـ چه جالب!
ـ جالبتر اینه که بعضیهااضافه کاریشون خیلی سنگین بود.
ـ یعنی بیشتر از بقیه نماز میخوندن؟
ـ نه! اونا یه عده بودن مثل مثل «خالو مرتضی» ـ مرتضی سعیدینیا ـ و بهمن درولی، که نیمه شب بلند میشدن و ظرفهای بیست لیتری رو پر آب میکردن تا بچههایی که صبح برا نماز بیدار میشن با مشکل کمبود آب مواجه نشن... بعضیها هم مثل «حمید صالحنژاد» ـ فرمانده گردان ـ شبا که همه میخوابیدن، درست مثل پدری که به بچههاش سرکشی میکنه، به همة چادرها سر میزد تا مبادا کسی بدون پتو خوبیده باشه یا پتو روش نباشه و سرما بخوره.... هی.ی.ی... یادش بخیر!
سلام! اینبار سعی میکنم کمتر از پاییزهای بی غروب برایت بنویسم و حرفی از شنبه های ملال آور به میان نیاورم. دیگر نمی خواهم از کلاغهایی که واژه ها را از زبانم می ربایند حرفی بزنم. حتی دوست ندارم از خیابانهای فاصله و پنجره های دم کرده بی خیالی چیزی برایت بگویم.
تنها دوست دارم از چمدان لبخندی که انتظار دیدنت را می کشد بنویسم و از آهوی مضطرب قلبم ، که جنگل نگاه تو را جستجو می کند.
... و دوست دارم از برکه خیالم و ماهیانی که نام تو را می برند حرف بزنم و از چکاوکهایی که آمدنت را جشن گرفته اند.
حتی دوست دارم برایت بگویم که شاعر شده ام و با واژگانی از جنس ابر، غزلی با ردیف "دل تو" سروده ام.
حالا هر شب خواب می بینم که آمده ای و من چمدان لبخند را گشوده ام و برایت شعر می خوانم.... و هر صبح می بینم که چقدر خوشبو شده ام!... همین!
سلام. تا وقتی عطر نفس های تو در هوای عشق پراکنده است، حال من و این پنجره های رو به باغ خوب است. خوب که می گویم نه آنقدر است که آرامشی در جانم ریشه دوانده باشد. نه! بلکه آن مقدار که به شوق دیدن تو زنده باشم. وگرنه این آدم ها و کلاغ ها و این خیابانهای تکراری چه لطفی برای زندگی دارند؟
با هر آهی که در انتظار دیدنت می کشم یک بید مجنون می روید. بیدی که به جای هر برگ یک " دوستت دارم " بر آن می درخشد.
عزیزترینم! می گویی دلتنگت نباشم؟ می گویی ابرهای پریشانی را کنار بزنم؟... می گویی ... باشد! ... ولی خودت که می دانی بدون نیم نگاهی از جانب تو قامت خمیده واژه هایم راست نمی شود. خودت که می دانی تحمل این زمستان دلنگرانی بدون رایحه ای از نیلوفر وجودت ناممکن است.
باشد... باز هم مثل همیشه در مسیر دلنواز حضور تو ، بر چوب دستی خاطره ها تکیه می زنم و تا رسیدن تو صبر می کنم... دیگر عرضی ندارم.