سلام
yaldayetan mobarak/ ma emshab be hamrahe jame shoara ba ghatar az ghoniyeh azeme estanbool hastim
havaye ghonye besyar bad ast/ amma hale manavi ajibi daram
sare mazare molavi va shams hame ahle adab va eshgh o erfan ra doaa kardam
ye shabe sher ham dar yeki az hotel ha bargozar kardim
ya hagh
در دیدار سال 83 برای نماز مغرب و عشا منتظر ورود آقا بودیم. آقای نصرا... مردانی هم آمده بود. حالش خیلی بد بود. به زحمت حرف می زد. به واسطه بیماری خیلی لاغر و تکیده شده بود و چون مشکل نشستن روی زمین را داشت، برایش صندلی گذاشته بودند. آقا که وارد شد از جایش بلند شد. آقا که به ایشان نزدیک شد گفت: نبینیم آقای مردانی کسالت داشته باشه!... و ایشان را بغل کرد.
آقای مردانی آرام گفت: مردانی دیگر تمام شد!
آقا فرمودند: نه مردانی تمام نمی شود. شاعر تمام نمی شود.
مردانی از آقا خواست برایش دعا کند.
به گمانم سال آخر عمر زنده یاد سید حسن حسینی (83) بود که در مراسم دیدار شعرا با آقا شرکت کردند. موقع نماز وقتی از جلوی همه رد شد و به ایشان رسید فرمود (با این مضمون): آقای حسینی چیکار کردی با خودت اینطور محاسنتون سفید شده؟ آقای حسینی هم بلافاصله گفت:یه آسیاب زدم بغل خونه مون هر وقت رد میشم اینجور سفید می شم. آقا هم خندیدند و رد شدند.
نماز که تمام شد باز هم وقتی از جلوی آقای حسینی رد می شدند گفتند: کتاب نقد سینمای ایران را خوندم خیلی خوب و پخته نقد کرده بودید... آقای حسینی هم از ایشان تشکر کردند.
بعد از رفتن آقا از آقای حسینی پرسیدم: منظور آقا کدوم کتاب بود؟ گفت:مشت در نمای درشت.
آن شب آقای حسینی مثنوی معضلات قرن 21 را خواند. بعد از شعر خوانی اش آقا فرمودند: به همه چیز اشاره کردی الا ایدز که احتمالا محدودیت وزن و قافیه به شما اجازه نداده...
در یکی از دیدار ها به گمانم سال 83 بود.
بعد از مراسم شعر خوانی (اگر اشتباه نکنم) آقای سید مهدی موسوی بود به اعتراض گفت که حضرت آقا این سومین باری است که خدمت می رسم اما هیچ وقت به من اجازه شعر خوانی نمی دهند. با اجازه تون می خواهم بخوانم. آقا فرمودند بفرمایید بخوانید.... ایشان هم شعر شان را خواندند.
شعرشان که تمام شد آقای احمد عزیزی با صدای بلند که به گوش آقا هم رسید، به آقای موسوی گفت:حالا این چی بود خوندی؟ شعر بود(چیزی با این مضون)؟
آقا فرمودند: اتفاقا خیلی شعر عالی و خوبی بود ... و کلی از خوبی های شعر تعریف کردند. آقای عزیزی هم آرام سر جایش نشست.
سید نظام مو لا هویزه شاعر عرب زبان هویزه ای و نماینده ی فعلی مجلس که معرف همه است!... یک روز نقل می کرد که در دیدار شعرا با آقا ، هر کس شعری می خواند آقا از شعر شان ایرادی می گرفت و نقدی می کرد. با خود گفتم چه کار کنم که آقا ایرادی نگیرد؟ تصمیم گرفتم نوبت من که شد شعری به زبان عربی بخوانم.
شعرم که تمام شد آقا فرمودند که: ما که نفهمیدیم چی خواندی!... منم با خنده گفتم: حضرت آقا وقتی آقای رفسنجانی هم خطبه عربی می خواند ما هم نمی فهمیم چه می گوید!
سید نظام بازم می گفت: وقتی شعر خوانی آن شب تمام شد. رفتم پیش آقا و گفتم: این آقای سبزواری همیشه پیش شما می نشیند و اجازه نمی دهد یکیار ما بنشینیم و عکسی بگیریم!... آقا لبخندی زدند و فرمودند شما هم بنشینید!
سال 76 اولین بارم بود که به این دیدار دعوت شدم. حدو 30 نفر بودیم. به صورت حلقه ای دور اتاق مخصوص ملاقات روی زمین نشسته بودیم. به ترتیب همه شعر خواندند. من هم شعر :
دیگر آن شب ها نمی آیند لحظه های از خدا سرشار
مردهای کربلای پنج دردهای کربلای چار
را خواندم. آقای سبزواری و آقای گرمارودی تا آن شب با هم قهر بودند. سر چی اش را مطرح نمی کنم. اما آن شب قرار شد در محضر آقا آشتی کنند. نوبت شعر خوانی که به آقای گرمارودی رسید گفت: شعری که می خواهم بخوانم وصف حال بعضی هاست که قبلا یه طوری بودن و الان یه طوری دیگه شدن (و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد) مثل آقای سبزواری!
این را که گفت سبزواری با عصبانیت گفت: مثل خودت! ... چیکار من داری؟ (و حرفهایی از این دست. گرمارودی هم هیچ نگفت فقط یه لبخند زد و شعرش را خواند).
آن شب آقا سراغ میرشکاک را هم گرفت و گفت: امشب نیامده؟
بعد از مراسم شعر خوانی سبزواری و گرمارودی آشتی کردند و صورت هم بوسیدند...
آن شب مرحوم محمد علی مردانی هم بود. همان شب مرا دعوت کرد برای شعر خوانی در منزلش. وقتی رفتم و مرا برای شعر خوانی به پشت تریبون دعوت کرد. در معرفی من گفت: دیشب مهمان آقا بودیم به همراه آقای سعیدی راد، آقا بعد از شعر خوانی گفتند امشب یکی دو شعر خوب شنیدیم که اشاره شان به شعر من بود و آقای سعیدی!
آقا رو کردند به آقای ساعد باقری و گفتند: آقای اخلاقی (زکریا) هم جزو برنامه تان هستند برای شعر خوانی؟ چند سال است برای ما شعر نخوانده اند. شعر های خوبی دارند.... آقای باقری گفتند:بله!... و آقای اخلاقی را صدا کردند برای شعر خوانی:
تقویم ها شاداب و لحظه های زندگی آنسان که باید بود
و دشت های عشق در سایه سبز وزشهای مجدد بود
در ادامه بازم آقا فرمودند: آقای فردوسی شعر برای ما بخوانند من شعر های خوبی از ایشان خوانده ام:
عهدیست که بسته ایم بر می خیزیم
با آن که شکسته ایم بر می خیزیم
هر وقت که نام عشق را می خوانند
هر جا که نشسته ایم بر می خیزیم
آقا فرمودند چند سالتونه؟ فردوسی گفت 19 سال!...
آقای قزوه رو کرد به آقا و گفت: پارسال می گفت 15 سالمه امسال داره میگه 19 سالمه!
آقا فرمود بچه های امروز زودتر رشد می کنند.
نوبت به شعر خوانی ابوالفضل زرویی نصر آباد رسید. گفت یک شعر محاوره می خوانم در خصوص اوضاع مدیریت کشور. آقا فرمودند همان شعر دو سال پیش؟ زرویی گفت: نه جدیده.... بعد هم اینطور شروع کرد:
گوش کن ای مدیر بعد از این
نور چشمان من، حسام الدین
شیوه کار را به سعی کثیر
بنشین ذره ذره یاد بگیر
به ضعیفان گلاب و قند نده
ابداً رو به «کارمند» نده
باید البته ترشرو باشی
ناخوش احوال و تندخو باشی
در محیط اداره، مثل خروس
تا توانی عجول باش و عبوس...
بعد از شعر خوانی آقا فرمودند: این شعر در جای خود بسیار خوب است اما نثری که چند سال پیش در مجله گل آقا می نویشتید عالی بود. جای آن نثر در ادبیات امروز خالی است.
فاضل نظری غزلی با این مطلع خواند:
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم...
بعد از شعر خوانی اش آقا فرمودند: شما چرا نبینید (اشاره به ردیف شعر) ؟ ما که سنی از ما گذشته اگر نبینیم ایرادی وارد نیست ولی شما جوانها باید ببینید و به ما هم نشان بدهید...
نوبت شعرخوانی رسید به علی محمد مؤدب. اینطور شروع کرد:
رادارها/ کاری به کار مرغ های مهاجر ندارند/ اژدرها سر به دامان مرغان نمی گذارند/ حتی اگر آن هواپیما/ هواپیمای...
شعرش که تمام شد و صلوات فرستادند آقا فرمودند: شما از بر می خوانید اینها را؟ خیلی سخت است حفظ کردن این شعر های سفید!... یا نکند الان فی البداهه گفتید؟...
همه حاضران با شنیدن جمله آخر زدند زیر خنده.
محمد جواد شاهمرادی از اصفهان موقع شعر خوانی اش (خیلی آهنگین) گفت: به اقتضای سنم می خواهم عاشقانه بخوانم.... آقا هم با همان لحن گقت: عاشقانه بخوان!... و باز هم صدای خنده حضار...
باور نخواهی کرد در این ظهر تابستان
در جمعه ای از جمعه های خلوت تهران...
... عاشق شدن سخت است امام عاشقی آسان