لطف شما در برره ای سرودن تمومی نداره... این دوبیتی ها تازه به دستم رسیده:
سینیوریتا:
از زبان شیر فرهاد...
مَ از پایین و تو بالا نشینی
میون میوه ها شیرین ترینی
ایی عشقولانه از خود در وکردم
که تو "فرهادی" ام رو هم وَبینی
از زبان سحر ناز...
تو که هی از خودت در وکنی ساز
چه فرقی وَکنی با اُردک و غاز
خشونت در وَکن تا که وَبینی
سحرنازم، سحرنازم، سحرناز
بازم از زبان سحرناز...
نگاهت کج کنی خنجر وَیارم
دواشُم رو به جا داور وَیارم
"چِشُم گفتن" وَیاموزی! وگرنه
پدرجدِ بوواتِ در وَیارم!
برای کیوون...
ویایین! آی ویایین، خاک وَچوکه!
به جای بُز توی میدون یه خوکه!
میون کله ی کیوون به جا مغز
یه تیکه گنده از تیرچه بلوکه!!!
موحدفر:
کیانووش که وینی بی بخاره
سحرنازش که مثل گرگ هاره
به جز موا زنی که خوب مانده
دراین دور زمون چیزی نداره
عید سعید غدیر بر شما مبارک!...
نامه ۳۷
سلام. حال من خوب است آن قدر که هنوز هم می توانم نام تو را هر شب بر بال هزار قاصدک بنویسم و آسمان را پر از خاطرات اردیبهشتی کنم.
با این حال نمی توانم دلتنگت نباشم، از فاصله ها شکوه نکنم و ... نه! بگذار چیزی از دلتنگی ها به میان نیاورم. دلم نمی خواهد خاطر عزیزت را مکدر کنم. می دانم که همین واژه های به ظاهر لال هم می توانند عمق تنهاییم را نقاشی کنند.
گاهی اوقات دوست دارم درختی باشم که هر روز سجاده عشق را در سایه سارش پهن میکنی و برای سلامتی عاشقان دعا می خوانی. گاهی هم دوست دارم گنجشکی باشم که هر روز خرده های مهربانی برایش می ریزی.
می خواهم هیچگاه از حضورت بی بهره نباشم.
حالا هم هر شب سیب سرخی زیر بالشم می گذارم تا خواب مهربانیهای تو را ببینم. همین!
میرزا قلمدون:
*برای تمام لیلونهای خوش الحون از خودم در وکردم !!!!
چه بویی دارَه دستت ؛ همچو ریحون!
وَریزه اشک چشمونت چو جیحون!
وگو دانم که راز ِ حنجره ت چیست ؟
که پُر از نغمَه و صوتَه ، خوش الحون !!!!
وگوری:
ویایم بنده الان سوی میدون
وا یه شاخه گل خوشبوی میمون
خودت ودونی چونکه سیکل ودارم
وخونم شور پنج گاه همایون
سلام عیدتون مبارک!... گفتم این روز عیدی چند شعر برره ای تقدیم کنم. همیشه شاد باشید!
سعیدی راد:
از اینجا وا بدم آخر فراریت
به پایون وا بدم ای گریه زاریت
برو آماده کن خوتو که امشو
موامو میفرستم خواستگاریت
میرزا قلمدون:
تو که امشو ویایی خواسگاری
وَدونستی رسوم ِ کوفتِ کاری؟
بوآ فرموده : وگو به سعیدی
یکی را وَفِرسته پاچه خاری..!
بگوری:
بواتو میفرستی به چه کاری؟
چشم روشن ویایی خواسگاری
تو که هشتت گرو نهِ جیگر
وگو پشت قواله چی میذاری؟
میرزا قلمدون :
وَبین دختر! بوای مو ، پُلیسَه
نه مثل او بوای تو خسیسه
مرا از چی وَترسانی ؟ قبالَه؟
قبالت هم نخود باشَه ! دو کیسَه...!
بگوری:
دوتا کیسه نخود... ولخرجی کردی
بوا چش نخوری از وسکه مردی
مو شهریوم برو آش نخود خور
الهی که بری و ورنگردی !
دستهایت بوی بارن میدهد
بوی گلهای بهاران میدهد
بوی شب بو های وحشی، بوی رز
بوی مهر و ماه تابان می دهد
بسکه خوبی، مهربانی، ساده ای
عشق در آغوش تو جان میدهد
مثل یک صبح بهاری تازه ای
بی تو دل بوی زمستان میدهد
من همان شمعم که در آغاز شب
ابتدایش بوی پایان میدهد
تو همان سروی که در فصل بهار
شاخ و برگش بوی قرآن میدهد
واژه ها ای واژه ها امشب چرا
دستتان بوی شهیدان میدهد؟
دلم خوش نیست قدری شور بفرست
نگاهی منتظر از دور بفرست
دلم در چاه دلتنگی اسیر است
محبت کن برایم نور بفرست!
پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر را بلند کند. وقتی روی زمین آمد دست های کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند ولی نتوانست. با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم.
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند.
پدر سبک بود.
به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان …
*محمد مبینی
سلام. کنار پنجره ای که عطر خوش آمدنت را می پراکند ایستاده ام و صبح های بدون تو را می شمارم....
همیشه از خودم می پرسم: چند سوت قطار تا آمدنت، چند ماه تا به خواب دیدنت، و چند گلدان تا بهار مهربانی ات باقی مانده است؟
چقدر به این خیابانها و آدمها که مثل عنکبوت فقط پنجره ها را کور می کنند، خیره شوم؟... خسته ام ... خسته!...
نه!... بیهوده به آن دور دستها خیره نشده ام. می دانم که آمدنی در کار است و من به امید همین آمدن همه دیوارها را به شکل پنجره نقاشی کرده ام.
شک ندارم که به زودی کنار همان تک درخت همیشگی شکوفه می زنی و به من آرامش تعارف می کنی!.
آن روز دوست دارم روزها و هفته ها فقط نگاهت کنم تا خستگی این سالهای انتظار را بدر کنم . همین!
کامنتها هم خوندنیه!
امشب از خویشتن جدا شده ام
مثل یک راز بر ملا شده ام
دردهای نگفته را بگذار
با غمی تازه آشنا شده ام
آمدم تا تو ... از خودم رفتم
موجی از جنس کوچه ها شده ام
هم شما آفتاب من شده ای
هم من آیینه شما شده ام
چه بگویم که بی حضور شما
سنگ زیرین آسیا شده ام
دست تقدیر بشکند که چنین
به شب غصه مبتلا شده ام
…
آخرین حرف امشبم این است
روز من ابریه بی تو ، شب من بی تو غریبه
آسمون می باره وقتی از نگاهات بی نصیبه
یه سکوت سنگی انگار، ریشه کرده روی لب هام
ابری از جنس بهونه، می باره رو تن شب هام
ای ستاره شب من، نگو که همیشه دوری
بذا تا برات بخونم، آخه تو سنگ صبوری
یه شقایقم که هستیش، روی خاک توی زمینه
اما آسمونو میخواد، تا شاید تو رو ببینه!
چتر مهربونیاتو، رو سرم بگیر دوباره
می دونی! اگه نباشی، میمیرم با یک اشاره!
ای بهار پر ترانه، کاشکی باز بیای سراغم
مثه گلها جوون میگیرم ، اگه رو کنی به باغم
...
لذت دیدن و خوندن کامنتها کمتر از این شعر نیست.