هر گاه خداوند بدی مورچه را بخواهد، به او دو بال می دهد که پرواز کند تا پرنده ها او را بخورند.
اینم متن عربی این حدیث شریف
همیشه پنجره کلبه تنهایی ام به سمت شکوفایی دستهای با سخاوت تو باز است. گاهی یک کبوتر سفید بر لب این پنجره می نشیند و پاسخ این نامه های ماندگار را برایم می خواند.
راستی تا یادم نرفته است بنویسم که از چند وقت پیش - شاید همان وقت که احساس کردم خوشبخت ترین عاشق روی زمینم- می بینم زبان پرنده ها و زیتون ها را می فهمم. دیروز دردودل یک شاپرک را با خوشه انگور شنیدم. امروز هم یک چلچله از زشتی مرداب برای سپیده صبح می گفت.
... یاد زلال تو نسیمی ست که گندمزار خیالم را به رقص آورده است و عطر " دوستت دارم " را به مشام عشق هدیه می دهد.
... و من به برکت حضور آفتابی ات همه چیز و همه کس را دوست دارم.
حالا که باز هم دلتنگت شده ام می خواهم از مزرعه چشمانم چند خوشه اشک تازه برایت بیاورم.. همین!
سلام. به احترام نام بلند تو صبح به صبح به همه گلدانها و گنجشکها سلام میکنم و برای بیدهای مجنون دست تکان میدهم.
از تو چه پنهان که چند وقت است اتاق کوچک دلم مه آلود است... دلتنگم!..
مدتی ست که مثل ابری مست آواره دره های نگرانی شده ام.
در انتظار نیم نگاهی از مشرق چشمانت لحظه هایم زیر گامهای اضطراب له میشوند. درست مثل این دل خسته که این روزها با خبر زلزله ندیدنت ویران شده است.
از کوچه های بن بست بیزارم. از خیابانهایی که بوی مهربانی تو را نمی دهند... از هر چیز و هر کس که نشانی تو را گم کرده باشد... حتی از خودم ... خودم ... خودم...
مهربانا ! باز هم نارنجستان خیالم بهانه حضور اردیبهشتی تو را میکشد. همین!
- حسین! بابا جان، دست فاطمه رو بگیر عقب نمونه.
- من نمیتونم. آخه خیلی یواش راه میره.
چند قدم به عقب میآیم و دست دختر کوچکم را میگیرم. سر کوچه که میرسیم «علی آقا» مغازهدار محله را میبینم که پشت میز کارش نشسته و گرم چانه زدن با مشتری است. وارد مغازه میشویم. پشت سر ما، یک نفر داخل میشود. عطر خوشی در مغازه میپیچد. آن قدر که برمیگردم تا ببینم چه کسی است. نوجوانی است با چهرهای محجوب و تبسمی بر گوشة لب. فوراً میشناسمش، «محسن نورعلیشاهی» است. همان که افتخار محلة ما شد و هنوز نامش بر پیشانی خیابان حک شده است.
محو نورانیتش شدهام که سلام میکند و کاغذی به دست «علی آقا» میدهد.بعد هم دستی به علامت خداحافظی بلند میکند و از مغازه خارج میشود. دست فاطمه را رها میکنم و به دنبالش راه میافتم. هنوز چند قدمی دور نشده بود که در جلوی چشمانم نور میشود و به آسمان میرود...
به داخل مغازه بر میگردم. «علی آقا» کاغذ را به دست گرفته بود چند قطره اشک روی گونههایش میدرخشید.
هنوز مات و حیرانم که «علی آقا» کاغذ را به دستم میدهد. نامهای است که چیزهای زیادی در آن نوشته شده، اما چند جمله از آن مثل پتک بر سرم فرود میآید:
تقدیم به روح آسمانی پدرم که همه وجودم مدیون اوست.
دستی از پینه و پایی همه طاول داری
کاش این پینه و این زخم به من بسپاری
کاش یکبار دگر مثل نسیم سحری
دستی از عاطفه بر روی سرم بگذاری
تشنه ام تشنه یک جرعه نصیحت امروز
خسته ام خسته از این روز و شب تکراری
خنده کن باز که این باغ پر از گل گردد
باغبانی که همانند گلی بی خاری
پدر ای آینه بود و نبودم آیا
باز ضرب المثلی تازه برایم داری؟
* به شهید سید محمد علی حکیم که در هویزه نور شد
هر سپیده میوزد بر خاطرم مثل نسیم
یاد شبهای هویزه، یاد یاران قدیم
یاد آن مردی که هرشب با خضوعی کم نظیر
حرف میزد با خدا مانند موسای کلیم
مثل چشمه پاک بود آن مرد، آن مرد بزرگ
مثل بسم ا... دور از شرّ شیطان رجیم
مثل تندر میرسید از چار سوی آسمان
سیدی از نسل طوفان، مردی از نسل حکیم
خاطرات ما ورق میخورد وقتی با شتاب
تیر میبارید آن شب، تیر، تیر مستقیم
سالها بگذشته اما باز از سمت افق
گرد بادی میوزد از «حاء» و «کاف» و «یاء» و «میم»
...با خود فکر میکنم این روزها چگونه میشود خطر کرد؟ اصلاً ما را چه به خطر؟ خطر مال آن روزهایی بود که لباسها یکدست خاکی بود و دلها آفتابی؛ و دشمنی به وسعت همة جهان جلویمان قد کشیده بود. این روزها خیلی خطر کنیم، یکی از صفحات جنگ روزنامهها را بخوانیم و بس!
اما وقتی یاد فرماندة شهید «حاجاسماعیل فرجوانی» میافتم که با یک دست، زمین را به آسمان میدوخت، همه چیز فرق میکند. حاجاسماعیل همان کسی است که در کربلای4 روی سیمهای خاردار خوابید تا عملیات عقب نیفتد.
میخواهم بگویم آقای دانشجو! «بهمن درولی» هم دانشجو بود؛ اما همیشه دغدغه داشت که بماند و یک متخصص باشد و به کشورش خدمت کند، یا برود و یک شهید باشد تا آینده را شهید نکنند. دست آخر هم خطر را ترجیح داد و رفت و در کمال گمنامی در وصیت نامهاش نوشت: «قبرم را ساده و هم سطح زمین درست کنید و فقط با کمی سیمان روی آن را بپوشانید و با انگشت روی آن بنویسید: "پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی".
... و یادم میآید قبل از عملیات والفجر8 وقتی برگه سفر حج را به فرماندة شهید «محمود دوستانی» دادم تا پر کند و راهی حرم الهی شود، سر را بلند کرد و گفت: «میخواهم بروم پیش خود خدا» ... و در همان عملیات خود را به امواج خطر سپرد و به خدا رسید.
هنوز طنین واژة خطر در گوشم میپیچد که «غلامعلی پوستکنان» و «محمدی قاریقرآن» را میبینم که لباسهای غواصی را در آوردهاند و هر کدام یک آر.پی.جی به دوش میگیرند و با کوله پشتی پر از موشک، به قلب دشمن میزنند
... و من هنوز در حسرتی شگفت، انگشت حیرت به دندان گرفتهام و زیر لب زمزمه میکنم:
دیگرآنشبهانمیآیند،لحظههایازخداسرشار
مردهای کربلایپنج، دردهای کربلای چار
بوی گل بوی یاسمن داری بوی نرگس به پیرهن داری
روی دوشت برای این مردم یک سبد یاس و نسترن داری
ای که در دستهای پر مهرت تبر پیر بت شکن داری
خوب میدانم ای غریب بزرگ زخمی از ناکسان به تن داری
ای نگاه زلال آیینه در کجای دلم وطن داری؟
ب
خوشا آن دم که مهمان تو باشم سرا پا مست و حیران تو باشم
خوشا مانند بابا طاهر امروز دوبیتی خوان چشمان تو باشم
فایز!
نه از جن ام نه از انسانم امروز پری آوای دشتستانم امروز
بیا فایز! بیا با هم بخوانیم که من هم مثل تو حیرانم امروز!
نوش جان!
یکی زد باز هم زخم زبانت بزن مهر سکوتی بر لبانت!
برای سرفرازی در ره عشق بنوش این زخم ها را نوش جانت!
ساقی لب تشنهگان! باده بنوشان به من
جان مرا تازه کن، مطرب شور آفرین
بر رگ روحم بیا زخمة دیگر بزن
هلهلة عرشیان میرسد از هر طرف
غرق چراغانی است، حتی بیتالحَزن
رقص کنان میرود عشق به پابوس دل
چرخزنان میرسد، روح به دیدار تن
نور دو چشم پدر! آمده هجران به سر
خاک چو یعقوب بود، خلقت تو پیرهن
بوی خدا میدهی ای گل مینو سرشت
بوی شهیدان عشق، بوی حسین و حسن
باد تکان میدهد بیرق نام تو را
مادر حوّا تویی، معنی والای زن!