دیروز رفتم تشییع جنازه سید محمد عباسیه کهن. دوستان خبر نشده بودن. تعداد کمی اومده بود. حتی از خانواده اش. وقتی رسیدم سید ضیا الدین شفیعی، سهیل محمودی و پسرش، علیرضا قزوه، ابوالقاسم حسینجانی، موسی بیدج ، رحیم زریان و محسن مومنی بودند... مظلومانه چند قدم جلو بیمارستان تشییع شد. بعد رفتیم بهشت زهرا.
اونجا بعد از نماز بر جنازه با یه آمبولانس به سومعه سرا فرستاده شد. گفته می شد که دم پلیس راه شهر خانواده اش منتظرند...
بین راه بهشت زهرا ، شفیعی از خاطرات با عباسیه کهن می گفت. از اینکه قهرمان شنای کشوری بوده و یکبار توی شمال چگونه روی آب خوابیده ، از شبهای شعر و از اینکه روزهای آخر هر ببار که به ملاقات میرفته چقدر دستش رو فشرده و گفته که براش دعا کنه...
روحش شاد!
به دنبال نصرا.. مردانی، زیادی، سید حسن حسینی، تیمور ترنج، آقاسی ، ... اقای سید محمد عباسه کهن هم پر کشید و رفت!
خدای مهربان او را بیامرزد!
امروز جمعه ساعت 8 از مقابل بیمارستان مصطفی خمینی تشییع میشود.
عجب زمانه ایست؟ چرا این همه شاعر میرود؟... نوبت ما کی می رسد؟
خیلی دلم گرفته است. شاید خندهدار باشد، اما خیلی دوست دارم گریه کنم. راستش، علتش را خودم هم نمیدانم. شاید به حال خودم که هنوز ... در همین لحظه صدای تلفن بلند میشود. گوشی را برمیدارم. «سیدحبیب» است. حال و احوالی از هم میپرسیم و بعد سید میگوید: امشب کجایی، وقت داری؟
میگویم: برای چه کاری؟
جواب میدهد: اگر موافقی امشب برای مراسم دعای کمیل برویم. قبول میکنم و باهم قرار میگذاریم.
خیلی وقت است دعای کمیل نخواندهام. پیشتر برای یک هفته هم خواندن این دعای شریف ترک نمیشد. این روزها چنان سرگرم کار و زندگی شدهام ... که ناگفتنش بهتر است.
کتاب دعای کمیلی را که یادگار شبهای جبهه است از بین کتابهایم پیدا میکنم. کتاب را که باز میکنم عکس «محمد باقر ناسوتی» خودنمایی میکند. مثل همیشه زودتر از من سلام میکند. بعد هم لبخندی میزند و دیگر هیچ ...
یادش بخیر این طلبة شهید هر سؤالی را به راحتی با خواندن بخشهایی از این دعای شریف پاسخ میداد. یک روز شخصی آمد و گفت:«ناسوتی! اوصاف شما را زیاد شنیدهام ...» و شروع کرد به تعریف و تمجید، که ناسوتی به حرف آمد و گفت: «کم من ثناء جمیل لست اهلاً له نشرته» یعنی، چه بسیار سپاسهای نیکویی که من شایسته نیستم و تو ارزانیام داشتی.
... و طرف مانده بود که چه باید در جواب بگوید.
سلام. هر شب قبل از خواب چند سطر نامه برایت پست میکنم. نامه هایی که ترجمان اشکهای انتظار و فراقند.
این روزها بیشتر از هر موقع دیگری به حضور گرم و نورانیت احتیاج دارم. با تو میشود از ابرها عبور کرد و به ستاره ها و فرشته هایی رسید که طبق طبق برایت سلام می آورند.
باور کن یاد تو کبوتران اشتیاق را به سمت شعرهایم میکشاند حتی به شوق نام عزیزت پرستوها در لا به لای واژه هایم لانه ساخته اند.
گاهی آنقدر آرامم و خودم را به تو نزدیک میبینم که انگار میتوانم همه حرفهای نا گفته ات را از روی صفحه دلم بخوانم. .. . نمیگویم به آرامش رسیده ام... مگر میشود عاشق بود و دلتنگ نبود. دریا به موج هایش زنده است وگرنه با مرداب چه تفاوتی دارد؟
کاش تو هم میدیدی که هر شب مثل شب بوها دستهایم را بالا می گیرم و خدا را شکر می کنم که خوشبخت ترین عاشق روی زمینم... همین!
امروز صبح با خبر شدم که دوست شاعرم آقای سید محمد عباسیه کهن شاعر با صفای گیلانی در بیمارستان مصطفی خمینی تهران اتاق 312 بستری شده.
مجموعه شعرهای به “رنگ نیلوفران”، “شهر من عشق”، “داوینچی آه میکشد” ، “یک کاروان شقایق” و “بین خودمان باشد” تا حالا ازایشان منتشر شده.
براش دعا کنیم که زودتر خوب بشه!
نمیتوانم به تو فکر نکنم!
- دستم را بگیر....
- دستت را به من بده!
همین!
سلام. اگر این دلتنگی ها دست از سرم بردارد می خواهم برایت نامه بنویسم. نامه ای به رنگ یک شوق بی انتها.
شاید اگر جنس آب بودی نامه ام را بر رود می نوشتم. اگر از خاک بودی بر گلبرگهای یک گل سرخ. اما تو از جنس " دل" هستی و من باید بر پاره های دلم حرفهایم را بنویسم.
هر صبح به شمشادهایی که از دفتر شعرم سرک می کشند سلام می کنم و آن قدر شانه های خسته خورشید را تکان می دهم تا بیدار شود. بعد رفتگر مهربان محله را صدا می کنم تا اندوه های کهنه ام را جمع کند .
قدم زدن در کوچه های صبح آن هم شانه به شانه تو سعادتی ست که گاه و بیگاه در خانه ام را می زند. ... حالا ولی بی هیچ حرفی به سمت پنجره می آیم تا طلوع واژه نامت را بر دفتر شعرم به نظاره بنشینم. یادت باشد همیشه منتظرت هستم.
آی مردم خویش را گم کرده ام
کلبه درویش را گم کرده ام
مانده ام در پیچ پیچ جاده ها
راه پس یا پیش را گم کرده ام
در میان جنگل انبوه درد
یک دل پر ریش را گم کرده ام
در شب اندوه شهر قصه ها
قلب پر تشویش را گم کرده ام
در هجوم داغ های سینه سوز
عقل دور اندیش را گم کرده ام
مضطرب حالم ، مرا پیدا کنید
آی مردم خویش را گم کرده ام
آبان 72
از خویش بیرون نرفتم، امشب به یاد تو ـ آری ـ
شاید درون دل من یک شعله غیرت بکاری
گفتم بیایم کنارت، ای ابر نستوه و سرکش
باشد بر این قلب مرده شور شکفتن بباری
سبز است جای تو امشب، سرخ است ردّ عبورت
زیرا که مانند طوفان، فرزندی از ذوالفقاری
گلزخم یاد تو ای مرد! گل کرده در استخوانم
بگذار آتش بگیرم ـ امشب ـ از این زخم کاری
ای کاش میآمدی باز، هرچند دلخسته ... اما
هرگز مبادا دوباره، ما را به خود واگذاری
بعد از تو آتش به دامن، با خویشتن در ستیزم
بعد از تو ای پیر عاشق، از خویش هم میگریزم
خرداد 78