در قسمت نظرات مطلب قبل دوست بسیار مهربانم آقای محمد علی عنایت مهر از میان شرجی های خرما پزان آبادان یاداشتی نوشته اند که ضمن تشکر فراوان از این عزیز ، خالی از لطف ندیدم که همه دوستان از آن بهره ببرند:
دوست عزیز و ارجمندم جناب آقای سعیدی راد سلامی در خور عزیزی چون شما نثارتان میکنم:سرم را بالا گرفتم افتخار کردم به همشهری بودن با شما.واژهها سر تعظیم آوردن در شعر شما. خواستم من هم سهمی در پاورقی شعر شما داشته باشم.لذا مختصر بیو گرافی شیخ اعظم را برگزیدم.انشا الله مقبول افتد.
شیخ مرتضی انصاری در روز عید غدیر خم سال 1214 در شهر دزفول در خانواده علم و ادب متولد شد نام پدرش شیخ محمد امین بود و مادر اودر یک شبی قبل تولد او حضرت امام صادق (ع) را در خواب میبیند که قرآنی طلا کاری شده به او عطا میکند . تعبیر کنندگان. خوابش را به عطای فرزندی صالح به او تعبیر میکنند.
مادر شیخ دختر شیخ یعقوب فرزند شیخ احمد بن شیخ شمس الدین انصاری است . وی از زنان پرهیز کار عصر خود و از زنان متعبده بوده و نوافل شب را تا هنگام مرگ ترک نکرده و چون در اواخر عمر نابینا شده بود شیخ مقدمات تهجد او را فراهم میکرد حتی آب وضوی مادرش را در موقع احتیاج گرم میکرد شیخ در سال 1222 به همراه پدرش به عتبات کربلا و نجف جهت تکمیل دروس رهسپار شد در کربلابه محضر سید محمد مجاهد که از فقهای بزرگ شیعه در آن زمان بود و ریاست حوزه کربلا را داشت رسید .
سید محمد مجاهد هم پس از درک بلوغ او گفت :این جوان نبوغ ذاتی دارد او را به صاحب این قبه (اشاره به بارگاه امام حسین (ع) )بسپارید شیخ مرجعیت خود را هنگام رحلت صاحب جواهر قبول نداشت به همین دلیل ریاست حوزه را نپذیرفتند. تا اینکه وجود مقدس امام عصر (عج )در جلسه او حاضر میشوند و سوالی از او مینمایند و شیخ درست جواب میدهند حضرت همانجا مرجعیت او را تصریح میکنند و جلسه را ترک میکنند و از دیده ها پنهان میگردند .
ان بزرگوار شاگردان زیادی تربیت نمودند از جمله :آخوند خراسانی. میرزا حبیب الله رشتی. و همچنین آثار علمی زیادی بر جا گذاشتند از جمله :کتاب رسائل و مکاسب که هم اکنون در حوزه های علمیه تدریس میگردد . آن عالم وارسته سرانجام پس از عمری تلاش و زحمات خالصانه در هیجدهم جمادی الثانی 1281 (قمری)دعوت محبوب را لبیک گفتند و در حجره ای متصل به باب قبله صحن مجلل امیرالمومنین (ع) مدفون گردید.
دوشنبه مورخ سوم مرداد سالگرد رحلت آن بزرگوار است . روحش شاد.
*برای زادگاهم و مردم صمیمیاش
شهر من دزفول ای شهر شهید
شهر مردان غیور و رو سفید
شهر دزفول ای امام شهرها
ای نمونه در تمام شهرها
مردمانت تشنة پیغمبرند
تشنه یک جرعه آب از کوثرند
مردمانت در چراغ چشم من
مردمی هستند هر یک بت شکن
شهر من ای سرزمین عاشقان
سرزمین لالههای بی نشان
سرزمین عالمان سخت کوش !
خانقاه عارفان باده نوش !
باده نوشانی که مینوشند نور
هر یکی مستند از جام طهور
باده نوشانی که هو هو میکشند
سر به دلهای بلاجو میکشند
باده نوشانی که عاشق زیستند
جز شهیدان باده نوشان کیستند؟
شهر من عطر خدایی میدهی
بوی عرفان «ضیایی(1)» میدهی
کهکشانی در دلت جاری شده
نوری از آن «شیخ انصاری(2)» شده
دل که با عشق تو راضی میشود
همچو «مجدالدین قاضی(3)» میشود
تو بزرگی ای بزرگ سر به زیر
جنّت از قلب تو دارد یک مسیر ....
شهر من! ای شهر با زخم آشنا
شهر من! رزمندة بی ادعا
شهر من ای شهر همزاد جنون
شهر طوفان خیز شهر لاله گون
بوی خشم و آتش و خون میدهی
بوی شبهای شبیخون میدهی
در تو میشد تا خدا پرواز کرد
زندگی در لامکان آغاز کرد
کوچههایی داشتی اهل یقین
لالههای منتشر روی زمین
کوچههایی غرق نور و غرق شور
کوچههایی منتظر بهر ظهور
کوچههایی مثل خاک کربلا
کوچههایی با شهیدان آشنا
مردمانت مردمی اهل نبرد
هر یکی اهل دعا و سوز و درد
شهر من ای شهر همزاد جنون
شهر طوفان خیز شهر لاله گون
روزگاری عرش مهمان تو بود
آسمان خاک شهیدان تو بود
روزگاری رنگ و رویی داشتی
از شهادت آبرویی داشتی
شهر من ای کوچههایت چاک چاک
«موشک» از هرم نگاهت شرم ناک
خوب میدانم که این در یاد توست
افتخار ما «شهید آباد» توست ....
ای تمام سینهات شور و دعا
در تو جا کرده دل «سبز قبا(4)»
آستانش آستان انبیاست
محفل انس تمام اولیاست
محفل انس شهیدان نیز هست
بارگاه عشق و ایمان نیز هست
اینکه سر بند شهیدان خداست
شال سبز حضرت سبز قباست
جلوهای از آتش و طور است این
یادگار هفتمین نور است این
این سرای عاشقان بیدل است
این کلید آشنای مشکل است.....
السّلام ای حضرت سبز قبا
السّلام ای قبله دلهای ما
ای سرا پا مهر و لطف و آشتی!
در دلم بذر محبت کاشتی
حضرت سبز قبا مشکل گشا!
با تمام دردهایم آشنا!
ماندهام مغموم دستم را بگیر!
ایهاالمظلوم دستم را بگیر!
1375
پاورقی:
1 - از شاعران و عرفای قدیم دزفول
2 - مرحوم علامه حاج شیخ مرتضی انصاری
3 - مرحوم آیت ا... سید مجدالدین قاضی امام جمعه دزفول
4 - حضرت محمدبن موسیالکاظم(ع) ملقب به سبزقبا
پشت میزی از سکوت، به صندلی تکرار تکیه دادهام، و به روزهایی میاندیشم که بوی عشق و مردی میداد. دریغا که از فرصتها، خوب استفاده نکردیم و هنوز نان غفلت میخوریم و آب به آسیاب شیطان میریزیم. به آنانی میاندیشم که زمین را به آسمان بردند، و به روزهایی که تا خدا فقط یک لبیک فاصله بود. افسوس «لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم.
و یاد شبهایی میافتیم که برنمیگردند... در این روزهای یخزده، به خاطراتی گرم دلخوشم، خاطرات مردانی که هنوز از برکت حضورشان نفس میکشیم، شاید از برکت انفاس قدسی این مردان آسمانی جرعهای نور در دل ما پاشیده شود.
... و یاد فرمانده شهید «حاج همت» میافتم و با خود زمزمه میکنم:
دلی خواهم دلی از نسل احمد
دلی که حاج همت را بفهمد
این شهید بزرگ آنقدر به بسیجیها عشق میورزید که میگفت:«من در پوتین این بسیجیها آب مینوشم» بعد فکر میکنم منظور این شهید کدام بسیجیهاست.
گفتههای سردار شهید «حمید باکری» در ذهنم روشن میشود که: بسیجیها بعد از جنگ سه دستهاند:
1- دستهای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان میشوند.
2- دستهای راه بیتفاوتی را برمیگزینند و در زندگی مادی خود غرق میشوند...
3- دستهای به گذشتة خود وفادار میمانند و احساس میکنند که از شدت مصائب و غصهها دق خواهند کرد.
...و به خود نگاه میکنم که هنوز نفس میکشم!
سلام. این بیستمین نامه ای است که پاره های دلم را حمل می کند و تو بیستمین بار است که خواب را از چشم های بهت زده ام می ربایی.
شک ندارم که خورشید در رگهای این واژه های معطر جریان دارد.
به برکت این مشق های عشق حالا می توانم گفتگوی گلهای رازقی را بشنوم و ترانه تنهایی نخلها را از بر کنم.
به جان این پرنده های بی پناه قسم! دیشب همه وجودم را وقف دستهای مهربان تو کردم و به یکباره از پشت پرچین دغدغه ها تا طعم شیرین سلام تو پیاده آمدم... آن قدر آمدم تا پاهای تاول زده ام در مه فرو رفت!...
حالا من مانده ام و این تپش واژه های بی زبان که حرف به حرف رد پای حضورت را بوسه میزنند...
برای همیشه به ضریح چشمهای نجیبت دخیل بسته ام. همین!
دلخوشم
به واژه های شیرین نگاهت
که مثل پیچکی مست
از دستهایم بالا میروند. ..
ماشین هم چنان میرود و ساختمانها با عجله از کنارمان رد میشوند. و توجهم به صدای گوینده رادیو جلب میشوند:
کیستی؟ ای هر چه هستی چون طفیل هست تو
ای کلید آسمانها و زمین در دست تو
مادر گلهای عالم، مادر صبح و سرود..
- آقا ببخشید ممکنه یه کم صدای این رادیو رو بیشتر کنین؟ (این را آرام به راننده میگویم.)
آی به روی چشم...بفرمائید...کافیه؟!
آفرینش جلوهای از اشک و لبخند شماست
سورة «والشمس»...
گویندة رادیو با صدای زیبایی شعر میخواند اما این نفر بغل دستیام آن قدر بلند حرف میزند که اجازه نمیدهد از شعر لذت ببرم.
خطبهای دیگر بخوان تا پر بگیرد ذوالفقار...
آقا تو رو خدا شما قضاوت کنید،این همه دم از «ساماندهی اقتصادی» میزنند اما انگار نه انگار که اتفاقی بیفته.
دیشب ما مهمون داشتیم، سه تا مرغ خریدم کیلویی هزار و هفتصد تومن.
- آقا خوب گرفتی طرف ما کیلویی هزارو نهصد تومنه.
نه! انگار اجازه نمیدهند این شعر را گوش کنم. به ناچار میگویم: ببخشید ممکنه یواشتر صحبت کنید! رادیو داره شعر میخونه. کمی سکوت برقرار میشود.
بچههای انتقام سیلی زهرا(س) سلام!
با شمایم باده نوشانی که ربانی شدید
در سماعی سوختید و در خدا فانی شدید
بچههای یاعلی در کربلای هشت و چار
تا خدا پل میزدید از روی سیم خادار
یکی از مسافران در حالی که سعی میکند صدایش را پایین بیاورد در حالی که از حرفم ناراحت شده است میگوید:...شعر! شعر هم شده نون و آب!
- آقا کوتاه بیا، اینا دلشون به این چیزا خوشه
میخواهم چیزی بگویم اما حرفم را میخورم. گوینده بیت آخر را میخواند:
عطر گل پیچیده امشب باز در جان همه
مثل ذکر یا محمد(ص) یاعلی(ع) یافاطمه(س)
ترافیک است و دود و هنوز مسیر زیادی تا مقصد باقی مانده است. صدایی در گوشم میپیچد که: آیا باز هم تاریخ فاطمهای به چشم خود میبیند؟ و جوابی که میگوید: ما در جنگ هر چه داشتیم از این بانوی بزرگ بود. چه مادرانی داشتیم که در زمان جنگ، به این بزرگوار اقتدا کردند و حماسهها آفریدند.
... عطر خوشی در فضای ماشین میپیچد. این عطر بهشتی از مسافری است که هم اینک سوار ماشین شد. برمیگردم و نگاهش میکنم. «حمیدرضا کاظمخانی» است. چند بار پلکهایم را به هم میزنم، نکند خواب میبینم. نگاهم میکند و لبخندی میزند. میگوید:عبدالرحیم! تو چه فکری هستی؟ میگویم:... ولی تو... تو کی جبهه رفتی؟ مگر قرار نبود... و باز زبانم بند میآید. حمیدرضا میگوید: خودت را ناراحت نکن! آن روز من در اتاقم نشسته بودم و نقشه میکشیدم که چطور قضیه جبهه رفتنم را با او در میان بگذارم تا اذیت نشود، که مادرم وارد اتاق شد و دستی به سرم کشید و گفت:دوست نداری تو هم مثل همة رزمندگان سهمی در جنگ داشته باشی؟ من هم از شدت شوق در پوستم نمیگنجیدم دستش را بوسیدم و همان روز راهی شدم...
... دستی به شانهام میخورد. راننده است که میگوید: شما بودید گفتید میدان شهدا پیاده میشوم؟
سهم من و تو از عشق
انتظاری است
که مثل یک سیب
بین ما تقسیم شده است....
حسابی خسته شدهام. بس که سراپا بودهام تمام استخوانهایم درد میکند.این کارهای اداره هم که تمامی که ندارد. خود را روی صندلی رها میکنم. چشمهایم سنگین میشوند که یکی میگوید: «حالا وقت بیداری است. ما هیچ وقت نباید به استراحت و راحتی فکر کنیم.»
سر را بلند میکنم. جوانی محجوب با قامتی استوار و نوری در چهره کنار در اتاق ایستاده است. خوب میشناسمش. «حاج ابراهیم همت» است. به جای اینکه بگویم: حاجی! تو کجا و ... میگویم: چرا نباید به استراحت فکر کنیم؟ لبخندی بر لبانش مینشیند و میگوید: «ما اگر به این چیزها فکر کنیم نمیتوانیم مزة بیداری را بچشیم ...» و در حالی که میخواهد از اتاق خارج شود، ادامه میدهد: « من که خواب و استراحت دنیا را با تمام زرق و برقش به دنیادارها میبخشم. این دنیا تنگ است و جای من نیست!» میخواهم چیزی بگویم که ... هیچ کس در مقابلم نیست.
به بیداری فکر میکنم و روزهای سبز یکرنگی. روزهایی که خستگی معنایی نداشت. روزهایی که تا میگفتند: کی خستهست؟ خیلی محکم میگفتیم: دشمن!
کنار پنجرة اتاق میروم. کرکرهها را بالا میکشم. شلوغی خیابان به رویم آغوش باز میکند. در آن هیاهو «صادق اکبری» را میبینم که دو آر.پی.جی به دوش کشیده و به طرف خاکریز میرود. انگار نه انگار که ترکشی در بدن دارد و دو شب است که خواب به چشمانش نیامده. از بس که آر.پی.جی زده است، دو جوی خون از گوشهایش سرازیر شده است. صدایش میکنم؛ نمیشنود. بالای خاکریز که میرسد، یکی، یکی موشکهایش را به سمت تانکهای دشمن شلیک میکند و پایین میپرد و با شتاب به طرف نقطة دیگری از خاکریز میرود تا جایش لو نرود. و باز شلیکهای پی در پی...
... و من هنوز به بیداری فکر میکنم و لحظههای از دست رفتة روزهای عاشقی، که شاعری در گوشم فریاد میکشد:
مرد این باره نهای ورنه سواران رفتند
ماندة وسوسهای، سلسله در پاست تو را
موجبودآنکهاز اینصخرهبه دریا پیوست
توکویریعطش سینة صحراست تو را...
ای همیشه سبز، ای بالا بلند !
مثل زخمی تازه بر غمها بخند!
باز کن چشمی به روی دردها
دیده را بر هرچه غیر از غم ببند
عقل میگوید: به فکر چاره باش!
عشق میگوید: رها شو از کمند !
عشق چیزی مثل لبخند گل است
عقل چیزی نیست غیر از نیشخند
ای شبیه سرو، با فتوای عشق
دست و پای عقل را محکم ببند!
سه شنبه ها
ساعت 5 تا 7
تهران- روبروی سر در دانشگاه تهران- خیابان فخر رازی- چهار راه دوم- خیابان شهید نظری پلاک 127 - طبقه سوم
نشر ماه نوشت